ًٌطبقه دوم...!
تازه واره دانشکده هوایی شده بودیک روزبهم زنگ زد.شوهرخواهرش بودم.گفت:میشه بیای تهران کارواجب باهات دارم.نگران شدم.ازاداره مرخصی گرفتم ورفتم.دم دردانشکده که رسیدم سراغش راگرفتم.گفتند:آسایشگاهه.رفتم آنجا تا من را دید امد طرفم.سلام کرد و احوال پرسی.گفت:«مسئول آسایشگاه ما رو میشناسی بی زحمت برو پیشش راضیش کن من رو از طبقه ی دوم بیاره طبقه اول.»گفتم«عباس!تو مگه چقدر میخوای اینجا بمونی؟فوق فوقش یه سال.برای چی میخوای همچین کاری بکنی؟نکنه اتفاقی افتاده؟»
من و منی کرد و گفت«راستش طبقه دوم آسایشگاه به آسایشگاه خانم ها دید داره.نمی خوام خداهی نکرده چشمم به اونجا بیافته و گناه کنم.»
رفتم پیش رئیس و خواسته ی عباس را گفتم.خندید و گفت«طبقه دوم که طرفدار زیاد داره!ولی باشه بخاطر شما هم که شده میاریمش طبقه اول.»
به عباس که خبر دادم گل از گلش شکفت.دنیا را دو دستی میدادند بهش اینقدر خوشحال نمی شد.
علمدار آسمان،محمد علی صمدی،انتشارات پیام فاطمیون،ص28