02 دی 1398
تازه واره دانشکده هوایی شده بودیک روزبهم زنگ زد.شوهرخواهرش بودم.گفت:میشه بیای تهران کارواجب باهات دارم.نگران شدم.ازاداره مرخصی گرفتم ورفتم.دم دردانشکده که رسیدم سراغش راگرفتم.گفتند:آسایشگاهه.رفتم آنجا تا من را دید امد طرفم.سلام کرد و احوال… بیشتر »
نظر دهید »