مغازه ام سوخت ! ايمانم كه نسوخته است !
روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت
و متوجه شد خانه ومغازه اش در غياب او آتش گرفته و سرمايه
و كالا هاي گرانبهاياو همه سوخته و خاكستر شده اند و
خسارت هنگفتي به اووارد آمده است .
فكر مي كنيد آن بازرگان چه كرد ؟
-خدا را مقصر شمرد و ملامت كرد ؟ و يا اشك ريخت ؟
-پاي بر زمين كوفت و بر بخت بد لعنت فرستاد ؟
-به زمين و زمان فحش داد ؟
-زانوي غم بغل گرفت و …؟
نه هيچكدام !!
او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان ، سر بسوي آسمان بلند كرد
و گفت :خداوندا ! مهربانا ! مي خواهي كه اكنون چه كنم ؟
مرد تاجر پس ازنابوديكسب و كار پر رونقش و خاكستر شدن
حاصل تمام عمرش ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش
آويخت كه روي آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت !
ايمانم كه نسوخته است !
فردا دوباره شروع خواهم كرد !
طلبه پايه پنجم /خانم محبوبه روديني