به جمع ستارگان خوش آمديد
كم كم از آنچه در بيابان است رو بر مي گرداند. آسمان فكّه آبي است با ابر هاي پرپشت، نور در ميانشان تلالو مي كند.باد بهار با خودش رايحه اي براي دشت مي آورد. سيّد مرتضي بو مي كشد، عميق بو مي كشد ناگهان غمي بر دلش مي نشيند روزي بود كه اين دشت پر از سر و صدا بود، بر آنهايي كه اينجا گرفتار شده بودند چه گذشت ،فكّه اسير شده بودنمي شد رهايش كردفكّه ماند بي آنكه راهي براي بازگشت پيدا شود، رزمندگان ماندند و از تشنگي مردند، از عطش ،سيّد مرتضي جرعه اي از قمقمه آب نوشيد، شور بود!مرتضي تعجّب كرد! به زمينانداختش، چشم هايش را بست، سرش گيج رفت،كسي در ذهنش فرياد كشيد :
يا علي!
مرتضي قدم آخر را محكم تر از هميشه برداشت،پايش را روي مين والمري گذاشت،دشت صداي انفجار را شنيد،سيد مرتضي بر زمين افتاد،يك لحظه آسمان را نگاه كرد،لبهايش را به داخل كشيد وبا زبان خيسشان كرد وچشم هايش را بست.