فرشته
فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت : خدایا ، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم . اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بی تاب تجربه ای زمینی است .
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت .
فرشته گفت : تا بازگردم ، بال هایم را این جا می سپارم ، این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید .
خداوند بال ها ی فرشته را روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت : بال هایت را به امانت نگه می دارم ، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامن گیر است .
فرشته گفت : حتما باز می گردم ، حتما باز می گردم .
این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد .
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد . او هر که را که می دید ، به یاد می آورد . زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود . اما نفهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال های شان به بهشت بر نمی گردند .
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد و روزی رسید که فرشته دیگر از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد ؛ نه بالش و نه قولش را .
فرشته فراموش کرد . فرشته در زمين ماند . فرشته هرگز به بهشت برنگشت .
عرفان نظرآهاری/مجله نسیم وحی/شماره 19 / ص 27