سیدپابرهنه...اقا حمید قصه ی ما
آقا حمید قصه ی ما ابتدا با اون چیزی که شما شنیدید خیلی فرق میکرد.جوون بود و با کله ای پر باد، لات های محله هم کلی ازش حساب می بردند، خلاصه بزن بهادری بود برای خودش!یه روز مادر این حمید جوون رو از خونه بیرون انداخت و گفت برو دیگه پسر من نیستی ،خسته شدم از بس جواب کاراتو دادم… همه ی همسایه ها هم از دستش کلافه شده بودند….روزی از روزها یک راننده ی کامیون که از قضا ،دوست حمید بود جلوی پای حمید ترمز می زنه،ازش می خواد بیاد باهاش بره،بهش می گه حمید تو نمی خوای آدم شی،؟؟بیا با من بریم جبهه،حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه،راننده به حمید می گه تو بیا و ناراحت نباش…. راه می افتند به طرف جبهه ؛بین راه توجه حمید به یک وانت جلب می شه، پشت وانت زنی نشسته بود که یک نوزاد بغلش بود؛حمید تا به خودش می یاد می بینه زن، نوزاد رو از پشت وانت پرتاب می کنه بیرون؟؟؟؟!!!!!!…. حمید؛غیرتش به جوش می یاد .شروع می کنه به دویدن دنبال وانت ، همین که می رسه به ماشین، می پره بالا؛می پرسه:چی کار کردی با بچه ت زن….؟؟!!! زن سرش رو می اندازه پایین و مثل ابر بهار گریه می کنه و به حمید می گه من نزدیک یازده ماه اسیر عراقی ها بودم این بچه مال عراقی هاست، حمید می افته روی زانوهاش،با دست می کوبه به سرش!!هی مدام گریه می کنه ،با اشک و ناله به راننده ی کامیون می گه من باید برگردم رفسنجان ؛یک کار کوچیکی دارم…سید حمید ما بر میگرده رفسنجان، اولین جا هم میره پیش دوستاش که سر کوچه بودن!! می گه بچه ها من دارم میرم جبهه!!شماها هم بیائید!!می گه بچه ها خاک بر سر من و شماها ؛پاشیم بریم ناموسمون در خطره….!! اومد خونه از مادر حلالیت طلبید و خداحافظی کرد و رفت… به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی و دیگه تو جبهه کسی اونو با کفش ندید می گفت: اینجا جایی که خون شهدامون ریخته شده ؛حرمت داره…. و معروف شد به سید پا برهنه…. اونقدر موند تا آخر با شهید همت دو تایی سوار موتور، هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتن پیش سید الشهداء…..(عملیات خیبر-سال 62)….
منبع:کتاب سید پابرهنه/ج1