توکل قوی…
روزی شیخ رجبعلی با همراهانش به زیارت قبر یکی از صالحان می رفت
که به وی خبر می دهند پلی که در راهشان است معیوب می باشد و
نمی توان از آن عبور کرد:اما ایشان می گوید:
به خدا توکل کنید
ومی روند ومی بینند که پل را درست کرده اند .
(حجت الاسلام علوی به نقل از مرحوم حامد)
منبع:
بهترین شاگرد شیخ-صفحه 41-مهدی عاصمی
حجت الاسلام علوی می گوید :
جناب شیخ در زمستان که برف می آمد برف هارا کنار می زد وبرای گنجشک ها و کبوتر ها گندم می پاشید.
همچنین برای مورچه ها کنار لانه هایشان غذا می گذاشت. زمانی نیز که در خانه مگس بود پنجره را باز می کرد و آنها
را بیرون می کرد.
ایشان هیچگاه حیوانی را نمی کشت و می فرمود:
چرامن حیوان را بکشم ،روایت داریم زمانی حیوانی کشته می شود که از یاد خدا غافل شود ،بگذاریم حیوان
به یاد خدا باشد.
منبع:
بهترین شاگرد شیخ-صفحه 65-مهدی عاصمی
روزهای اول جنگ بود. شاهرخ با بسیاری از رفقای قدیم و جدید به سوی آبادان رفته بود. هرشب به سوی مواضع دشمن
می رفتند و با شبیخون به دشمن از آنها تلفات می گرفتند.
شاهرخ در نفوذ به مناطق دشمن بدون سلاح می رفت و با سلاح بر می گشت!
هیبت عجیبی داشت. حتی عراقی ها از او می ترسیدند.
شبها به همراه چند نفر از نیروهایش به میان نخلستان ها می رفت و مخفی می شد.
می گفت: اسیر گرفتن خوب است اما باید دشمن را ترساند.
صورتهای خود را سیاه می کردند. نیمه های شب به سراغ فرماندهان دشمن می رفتند . آنها را دستگیر می کردند.
بعد قسمتی از لاله گوش آنها را می بریدند و رهایشان می کردند !بعد هم برمی گشتند!
این کار آنها دشمن ر به وحشت انداخته بود. سربازان عراقی فرماندهانی را در بین خود می دیدند که لاله گوش آنها
بریده شده بود . بیشتر افسران عراقی از حضور در منطقه بهمنشیر و آبادان وحشت داشتند .
منبع: شهید گمنام - صفحه98-گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
تازه واره دانشکده هوایی شده بودیک روزبهم زنگ زد.شوهرخواهرش بودم.گفت:میشه بیای تهران کارواجب باهات دارم.نگران شدم.ازاداره مرخصی گرفتم ورفتم.دم دردانشکده که رسیدم سراغش راگرفتم.گفتند:آسایشگاهه.رفتم آنجا تا من را دید امد طرفم.سلام کرد و احوال پرسی.گفت:«مسئول آسایشگاه ما رو میشناسی بی زحمت برو پیشش راضیش کن من رو از طبقه ی دوم بیاره طبقه اول.»گفتم«عباس!تو مگه چقدر میخوای اینجا بمونی؟فوق فوقش یه سال.برای چی میخوای همچین کاری بکنی؟نکنه اتفاقی افتاده؟»
من و منی کرد و گفت«راستش طبقه دوم آسایشگاه به آسایشگاه خانم ها دید داره.نمی خوام خداهی نکرده چشمم به اونجا بیافته و گناه کنم.»
رفتم پیش رئیس و خواسته ی عباس را گفتم.خندید و گفت«طبقه دوم که طرفدار زیاد داره!ولی باشه بخاطر شما هم که شده میاریمش طبقه اول.»
به عباس که خبر دادم گل از گلش شکفت.دنیا را دو دستی میدادند بهش اینقدر خوشحال نمی شد.
علمدار آسمان،محمد علی صمدی،انتشارات پیام فاطمیون،ص28
نمیدانستم چه بگویم،آمدم بیرون.گوشه ای نشستم باخود گفتم:«ابراهیم یک اذان گفت،یک تپه آزاد شد، یک عملیات پیروز شد،هجده نفرهم ازجهنم به سوی بهشت راهی شدند… عجب آدمی بود این ابراهیم…!»
منبع :کتاب شهید گمنام، ص52«گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی»