خودسازی ب سبک شهید ابراهیم هادی
محل کارش شمال شهر بود. هر روز با کت و شلوار می آمد سر کار. با کت و شلوار قامت ورزشکاری اش بیشتر معلوم بود و جذاب تر نشان می داد. یک روز گرفته و ناراحت به نظرم آمد. توی حال خودش بود. رفتم سراغش. گفتم: « ابراهیم چیزی شده؟» گفت:« نه چیز مهمی نیست.» گفتم : « اگه چیزی هست بگو, شاید بتونم کمکت کنم.» سرش پایین بود. چند لحظه سکوت کرد. معلوم بود از چیزی ناراحت است. خیلی آرام گفت:« چند روزه یه دختر بی حجاب توی این محله بهم گیر داده.گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی کنم!»
اول چیزی نگفتم و رفتم توی فکر; ولی بعدش زدم زیر خنده. ابراهیم سرش را بلند کرد و پرسید «خنده داره؟! » گفتم « بابا ترسیدم. فکر کردم چی شده؟!» بعد هم نگاهی به قد و بالایش انداختم و گفتم:« با این تیپ و قیافه ای که تو برای خودت درست کردی,خیلی هم عجیب نیست!» گفت:« یعنی چی؟» یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام اون حرف رو زده! پوزخندی زدم و گفتم « شک نکن! » روز بعد که آمد, روده به دلم نماند. سرش را تراشیده بود. خبری از کت و شلوار هم نبود. با همان قیافه آمده بود سرکار. روز بعدش , با سر و وضعی ژولیده تر آمد. شلوار کردی و دمپایی پوشیده بود. چند وقت کارش همین بود تا بالاخره از دست دختر هم محله ای و وسوسه هایش راحت شد.
کتاب خودسازی به سبک شهدا / صفحه 95 و 96