19 خرداد 1399
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟ همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم… بیشتر »
1 نظر
03 اردیبهشت 1399
یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم? ~دو کارتن بزرگ روی دوشش بود~ جلوی مغازه ای کارتن هایش را روی زمین گذاشت… جلو رفتم و گفتم: آقا ابرام برای شما زشته?? این کار باربر هاست نه شما؛ ابراهیم جواب داد: کار که عیب نیست?? این کاری که من… بیشتر »
05 آذر 1398
ابراهيم مي گفت: “اگر قرار است انقلاب پايدار بمونه و نسل هاي بعدي هم انقلابي باشن، بايد توي مدرسه ها فعاليت كنيم. چون آينده مملكت به دست كساني سپرده مي شه كه شرايط دوران طاغوت رو كمتر حس كرده اند. “وقتي هم مي ديد اشخاصي كه اصلاً انقلابي… بیشتر »
04 آذر 1398
محل کارش شمال شهر بود. هر روز با کت و شلوار می آمد سر کار. با کت و شلوار قامت ورزشکاری اش بیشتر معلوم بود و جذاب تر نشان می داد. یک روز گرفته و ناراحت به نظرم آمد. توی حال خودش بود. رفتم سراغش. گفتم: « ابراهیم چیزی شده؟» گفت:« نه چیز مهمی نیست.» گفتم :… بیشتر »