جگر دشمنای آقا رو باید آتیش زد مثه شهدا...
دونفر بیشتر نبودیم . من بودم و،او فقط می دانستم اسمش حسن است . او آرپیجی می زد. من هم به او کمک
می کردم . دل شیر داشت . از هیچ چیز نمی ترسید .
در محاصره مانده بودیم . هیچ کس کمک ما نبود . نه راه پس داشتیم نه راه پس . حسن گفت:مااینجا یا شهید
می شویم یا اسیر.اگر اسیر شدیم تو هیچ کاره ای من همه چیز را به عهده می گیرم.
ازموضع استتار عراقی ها استفاده می کرد . یکی یکی تانکهایشان را می زد.
وحشت عجیبی در دل عراقی ها ایجاد شده بود . ساعتیبعد گلوله هایمان تمام شد.یکدفعه کار عجیبی کرد .دوید
به سمت یک تانک نیمه سوخته عراقی !
رفت روی تانک وبا تیربار تانک ستون نفرات آنها را به رگبار بست! تعداد زیادی را روی زمین ریخت وبرگشت.
غروب بود که هردوی مارا جداجدا اسیر گرفتند.
من خودم را آشپز معرفی کردم .افسر عراقی به حسن گفت:فامیلیت چیه؟خمینی نام پدر:خمینی
نام جد:خمینی
حسن را می شناختند . می دانستند چه بلایی به سرشان آورده . در مقابل دیدگان ما او را به ستون پل بستند
با صدای بلند شهادتین را گفت. بعد هم از نزدیک او را با آرپی جی هدف قرار دادند. حسن در عشق خدا
می سوخت.
بعثی هاهم سوختند، از آتشی که حسن به جگرشان زده بود.
منبع: کتاب شهید گمنام-صفحه 109-گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی