04 دی 1398
دونفر بیشتر نبودیم . من بودم و،او فقط می دانستم اسمش حسن است . او آرپیجی می زد. من هم به او کمک می کردم . دل شیر داشت . از هیچ چیز نمی ترسید . در محاصره مانده بودیم . هیچ کس کمک ما نبود . نه راه پس داشتیم نه راه پس . حسن گفت:مااینجا یا شهید می شویم یا… بیشتر »
نظر دهید »