مرحوم حجت الاسلام حاج شيخ حسن معزي تهراني مي گفتند:مادرم پساز مرگ پدرم مي گفت«هنوز پدرتان بيشتر از شما بچه ها به فكر مناست.يك روز به آشپزخانه رفتم و ديدم زرد چوبه نداريم. گفتم:خدايا!چه كنم،كسي نيست براي من زردچوبه گيرد.مد تي گذشت،ديدم در خانه را مي زنند. در را باز كردم ديدم شخصي يك پاكت زردچوبه به من داد و رفت؛ ولي نفهميدم او از كجا مي دانست من زرد چوبه ندارم.»
شخصي كه زردچوبه را براي مادر آورده بود،روزي به برادرم گفته بود«من در خواب، پدرتان-حاج شيخ مهدي- را ديدم كه فرمود:يك پاكت زرد چوبه ببر خانه ما،خانم زردچوبه ندارد.»
طلبه پايه پنجم:خانم نيره اشرفي
خداياتوراعاشق ديدم وغريبانه غريبت شدم،
تورابخشنده پنداشتم وگنهكار شدم،
تورا وفادارديدم وهر جاكه رفتم باز گشتم،
توراگرم ديدم ودر سردترين لحظه هابه سراغت آمدم
تومراچه ديدي كه وفادار ماندي؟
طلبه پايه پنجم:خانم محبوبه روديني
شش نكته براي داشتن يك زندگي خوب
2.دلتان راتبديل به اقيانوسي ارام نماييد نه يك مرداب ناچيز.
• خودتان را ازشرنق زدن وصدا هاي منفي دروني خلاص كنيد.
عارفي مي گويد:بعد اينكه دزدان قافله ما را غارت كردند، نشستند و مشغول خوردن غذا شدند.يكي از آنها را ديدم كه چيزي نمي خورد،
به او گفتم چرا با آنها غذا نمي خوري؟!
گفت:من روزه ام.
گفتم:دزدي و روزه گرفتن،عجب است!
گفت:اي مرد!اين راه راه صلح است كه با خداي خود واگذاشته ام شايد روزي سبب شود و با او آشنا شوم.
آن عارف مي گويد:سال ديگر او را در مسجدالحرام ديدم كه طواف مي كند وآثارتوبه از وي مشاهده كردم،رو به من كرد و گفت:ديدي كه آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا كرد.