درزمانی که نان بسیار کمیاب شده بود با چند نفر از دوستان به زحمت نان تهیه کردیم ورفتیم بیرون شهر.
برای تهیه هیزم رفته بودیم که ناگاه کلاغی امد ومقدارزیادی از نانها راباخود برد.
یک پاداشتم صدپای دیگه قرض کردم دنبال کلاغ …کلاغ روی دیوار قلعه ای نشست ونان را داخل قلعه انداخت .
وارد قلعه مخروبه شدم با منظره عجیبی مواجه شدم .
شخصی بادست وپای بسته… ونان درست نزدیک دهانش افتاده بود…میگفت: دزدها مالم را بردند و مرا به این روز انداختند که می بینید!
و من فقط میگفتم خدا! خدا!...(برگرفته از روزنه هایی از عالم غیب،آیت الله سید محسن خرازی)
شفای پسربچه فلج
آقای رضا حدادی یکی از خدمتگزاران حرم مطهر میگوید: روزی پسر بچه فلجی را به حرم آوردند که چشمش کاملاً مچاله شده بود. یک ساعت در حرم خوابید. وقت ظهر بود. در بین نماز صدای فریاد بلندی شنیده شد. بعد از نماز معلوم شد صدای همان بچه است که شفا یافته و در میان صفوف نمازگزاران به دنبال پدر و مادرش میگردد.
شفای همسر بیمار
آقای کریمخانی نقل میکرد: در سال 1359 شمسی، همسرم به ناراحتی اعصاب و عفونتهای شدید داخلی مبتلا شد.
چند ماه مشغول مداوا بودیم. هر چقدر به دکتر مراجعه کردیم، نتیجهای نگرفتیم. در روز سی ام شهریور آن سال، حال ایشان به حدی وخیم شد که در بیمارستان نکویی قم بستری شد.
در همان حال، من خودم را با عجله به حرم مطهر حضرت معصومه (سلام الله علیها) رساندم و عرض کردم: بی بی جان! من دارای چند فرزند خردسال هستم. تو را به پدرت موسی بن جعفر (علیه السلام) از خدا بخواه که عیال بنده شفا بگیرد و به سر زندگی بر گردد. مدتی بعد حال ایشان بهتر شد و در نهایت به کلی کسالتش رفع گردید.
شفای فرزندی که موهایش میریخت
یکی از خادمین کفشدار به نام آقای سید علی اصغر علوی از اهالی آذر شهر ساکن قم نقل میکرد: فرزند هشت سالهای دارم که مدتها قبل، موهای سر و ابروهایش میریخت و رنگ سر و صورتش زرد میشد. هر کس او را میدید، این حالت را به عیب و بیماری خاصی نسبت میداد. بارها به دکتر مراجعه کردم، ولی بهبودی حاصل نمیشد.
آمپولهای تجویزی از سوی دکترها، علاوه بر هزینه مالی، کمیاب بود و به ناچار، از بازار آزاد تهیه میکردم. تزریق آمپولها فقط باید توسط پزشک متخصص انجام میشد و هزینه هر تزریق، هفتصد تومان بود که برای من که یک کارگر هستم، مخارج مالی سنگینی را در پی داشت.
روزی یکی از نسخههای دارو را به یکی از همکاران خادم به نام آقای طالبی دادم و از او خواستم که داروها را برای بچهام تهیه کند. مدتی گذشت. ماه مبارک رمضان فرا رسید و از طرف حرم مطهر، خادمین و خانوادههای آنان را برای افطاری به حرم دعوت کردند. در روز دعوت، بچهام را هم با خود بردم.
آقای طالبی وقتی که بچه را دید گفت: داروها را برای ایشان میخواستید؟ گفتم: بله. گفت: تو که در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) کار میکنی، برو شفای او را از حضرت بگیر.
در آن لحظه دلم به حدی شکست که بغض گلویم را گرفت و احساس خفگی کردم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز در حرم مطهر خواندم و با بی بی صحبت کردم و گفتم: یا از خدا بخواه او را شفا بدهد، یا مرگش را بخواه؛ چون از این ساعت به بعد دیگر او را نزد دکتر نخواهم برد.
آن روز سپری شد و تا امروز که فرزندم سیزده سال دارد، به پزشک مراجعه نکردهام. در حال حاضر کاملاً موهای سر و ابرو و مژههایش طبیعی است و شفای کامل گرفته است.
شفای پای سیاه شده
یکی از خادمین حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) به نام آقای میرزا اسد الله به سبب ابتلا به مرضی، انگشتان پایش سیاه شده بود.
جراحان اتفاق نظر داشتند که باید پای او قطع شود تا مرض به اعضای بالاتر سرایت نکند. شب قبل از عمل ، میرزا اسدالله را میشنوند که فریاد میزند: در حرم را باز کنید ! حضرت مرا شفا داد.
در را باز کردند و دیدند میرزا خوشحال و خندان است و میگوید: در عالم خواب دیدم خانمی مجلله به نزد من آمد و گفت: چه میشود تو را؟ عرض کردم: این پا مرا عاجز کرده. از خدا شفای درد یا مرگم را میخواهم.
آن خانم مجلله گوشه مقنعهاش را چند بار روی پای من کشید و فرمود: شفا دادیم تو را.
عرض کردم: شما کیستید؟ فرمودند: مرا نمیشناسی و حال آنکه خادمی ما را میکنی؟! من فاطمه دختر موسی بن جعفرم.
به یمن ورودت، ذره ذره نور میشویم و قطره قطره حضور، و دل را به سرای کرامتت دخیل میبندیم یا حضرت معصومه (سلام الله علیها)
منبع:(پرتال جامع کریمه)
امام خمینی (ره):اگر ما ازمسئله قدس بگذریم،
اگر ازصدام بگذریم، اگر از همه کسانی
که بر ما بدی کردند بگذریم، نمی توانیم از آل
سعود و مسئله حجاز بگذریم…!
گفتم: خدایا خستهام.
گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید (زمر/53) ::.
گفتم: هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره.
گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم.
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!
گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.
گفتم: تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچیک… یه
اشاره کنی تمومه!
گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: دلم گرفته.
گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن
(یونس/58) ::.
گفتم: دوست دارم منو ببخشی.
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/90) ::.
گفتم: یعنی بازم گناه کنم، بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/135) ::.
گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/36) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو
الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان
بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی
هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو
از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه
(احزاب/42-43) ::.
حدیث مهر:
>