«ماموریت کلاغ !...»
15 دی 1394
درزمانی که نان بسیار کمیاب شده بود با چند نفر از دوستان به زحمت نان تهیه کردیم ورفتیم بیرون شهر.
برای تهیه هیزم رفته بودیم که ناگاه کلاغی امد ومقدارزیادی از نانها راباخود برد.
یک پاداشتم صدپای دیگه قرض کردم دنبال کلاغ …کلاغ روی دیوار قلعه ای نشست ونان را داخل قلعه انداخت .
وارد قلعه مخروبه شدم با منظره عجیبی مواجه شدم .
شخصی بادست وپای بسته… ونان درست نزدیک دهانش افتاده بود…میگفت: دزدها مالم را بردند و مرا به این روز انداختند که می بینید!
و من فقط میگفتم خدا! خدا!...(برگرفته از روزنه هایی از عالم غیب،آیت الله سید محسن خرازی)