هرکی نخونه ضرر کرده…حتما بخونید
اسمم سارا است. پدر و مادرم رو از بچگی ندیدم. برای همین ازکسی نشنیدم چرا اسمم رو گذاشتن سارا. ما سه تا خواهر بودیم؛ مریم، سارا، زهرا به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر. مادرم سن کمی داشت بخاطر شرایط خاصش مجبور شده بود با پدرم که شاید حدود 50سال اختلاف سنی داشت، ازدواج کنه. بعد از به دنیا اومدن خواهر کوچیکم مثل اینکه نتونستن از ما نگهداری کنن. پدر و مادرم از هم جدا شده و من و خواهرام راهی پرورشگاه می شیم. بعد از مدتی خواهر کوچیکترم رو یه خانواده به فرزندی قبول میکنه و میبرنش. یه مدت بعد هم یه خانمی ما رو به فرزندخواندگی می پذیره. حدودا 5 ساله بودم.
اینکه تو این سالها به ما چی گذشت و چه بلاهایی سرمون اومد بماند که گفتنش فقط ما رو از (شهید) محمدحسین (محمدخانی) دور می کنه. اینارو گفتم که یه بیوگرافی مختصر ازم بدونید.
از بچگی اسممو عوض کردم و گذاشتن زیبا. سارا رو دوست نداشتم. من رو یاد خانواده ای مینداخت که رهام کرده بودن. همیشه باید توضیح می دادم چرا اسم شناسنامم چیز دیگه ایه. چرا اسم مادرم با اسم مادر شناسنامم فرق داره. چرا اسم نامادریم با اسم خواهرم یکیه. همیشه فکر می کردم همه بلاهایی که سرم اومده بخاطر اسممه. سرتونو درد نیارم. از یه جایی مجبور شدیم با خواهرم تنها زندگی کنیم. همه چیز رو دوش خودمون بود. کار می کردیم ولی حقمون رو نمی دادن. زندگی کردن با اون شرایط خیلی سخت بود. خیلی جاها دروغ گفتم که بتونم راحت زندگی کنم. خیلی جاها سادگی می کردیم و گول خیلی آدمها رو می خوردیم. دوتا دختر جوون تنها، آدمی نبود نفهمه و واسه خودش فکر و خیال نکنه. برای من هم خیلی چیزا عقده شده بود. رویه زندگیم رو جوری چیدم که به چیزایی که دوست داشتم، برسم. درسم نیمه تموم مونده بود. پول نداشتم تمومش کنم. مجبور بودم هرجا هرکاری بهم میدن برم. آزاد زندگی می کردم. دوستای خوب داشتم ولی زیاد دور و برشون نمی رفتم. دنبال تفریح بودم.
درسم رو که تموم کردم و توی بیمارستان مشغول شدم درآمدم خوب شد. افتادم دنبال خوشگذرونی. مهمونی، گردش، مسافرت. برام فرقی نمیکرد پسر باشه یا دختر. پایهام بود و خوش بودم، باهاش میرفتم. نماز و روزه که تعطیل شده بود. اسبسواری و کوهنوردی میرفتم با گروه. مختلط بودن. ظاهر خوبی نداشتم. شما به آخرش فکر کن. به اینکه در این شرایط چه اتفاقایی آدم رو تهدید میکنه. از یه جایی دیگه کم آورده بودم. برای همین به اولین خواستگاری که با شرایطم کنار اومد جواب مثبت دادم. ازدواج کردم و رفتم به تهران.یه روز یکی از دوستام گفت رونمایی از یه کتابه بیا اونجا همو ببینیم. تو جلسه تمام حواسم پیش دوستم بود. اصلا به شهید و اینکه کیه فکر نمی کردم. آخر مجلس کتاب «عمار حلب» رو خریدم و رفتم.
یه شب از سر بیخوابی رفتم سراغش. اسمشو که دیدم برام جالب بود. گفتم شبیه اسم پسرمه. مجرد که بودم یه اتفاق بدی برام افتاد. از قضا ایام محرم بود. از خدا خواستم اگه مشکلم حل بشه و یه روزی پسر داشتم اسمشو حسین میذارم. چون پسرم ایام تولد حضرت محمد به دنیا اومد اسمشو محمدحسین گذاشتم.
شروع کردم به خوندن. هر چی میخوندم بیشتر دوستش داشتم. همیشه پدر یا برادر خیالیام رو شبیه محمدحسین میدیدم. همیشه واسه خودم یه بابا لنگدراز مهربون داشتم. الان اونو تو محمدحسین میدیدم. تو خونه همش برای همسرم از محمدحسین میگفتم. از خوبیاش. حسودیش میشد گاهی. بهش میگفتم شهید شده چرا بهش حسودی می کنی؟ مثل یه سریال دیدنی شده بود برام. هر شب نیمه شب باید می خوندمش. خدا گواهه با کلمه به کلمه این کتاب اشک ریختم. بهخاطر شرایط مالی خاصی که داشتیم مجبور شدیم تو یه نقطه دور افتاده تو تهران خونه بگیریم. روزا تا دیر وقت با پسرم که فقط چندماه داشت تنها سپری میکردم. محمدحسین همه تنهایی منو پر کرد. به خدا باهاش حرف میزدم. الانم همینطور. تو اتاقم چندتا از عکساشو چسبوندم. تو اتاق پسرم هم همینطور. حس میکردم داره منو میبینه. میخواستم خودمو براش لوس کنم. کاری کنم که دوست داره.
یکبار رفتم تو بازار و یک پرچم یا حسین شهید خریدم. زدم تو خونه. چند تا مهر خریدم که مراسم زیارت عاشورا برپا کنم. یه روز با خودم گفتم تو که داری اینکارا رو میکنی چرا ظاهرت شبیه این کارا نیست؟ رفتم چند تا کتاب گرفتم درباره حجاب. تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی حجابم کامل باشه و دیگه بدون حجاب نباشم. همه جا محمدحسینو میدیدم. یه جوری شده بودم که کتاب محمدحسین همیشه تو کیفم بود با اینکه خونده بودمش. الانم هنوز روی میزمه. هر روز بهش نگاه میکنم. هر روز بهش سلام میکنم. باهاش حرف میزنم. منو خوب میفهمه. امسال شبهای قدر هر شب سر خاک محمدحسین بودم. بهش التماس کردم برام دعا کنه. هیچ چیز مادی نمی خوام. فقط راه درست رو نشونم بده. دیدین یه نفر که دوست داره شبیه یکی باشه بهش بگی شبیه اونی خوشحال میشه؟ همیشه به محمدحسین میگم ببین پسر منم اسمش محمدحسینه. بهش میگم منم زیبام. خواب محمدحسین رو میبینم. دارم باهاش زندگی میکنم.
محمدحسین همه چیزم شده؛ پدرم مادرم و برادرم. دیگه جای بابا لنگدراز رو برام پر کرده. بخدا نماز صبحها بیدارم میکنه. هر وقت گره ای توکارم پیش میاد میگم: ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده… دیدین میگن قدم یکی خوبه؟ قدم محمدحسین برای ما خوب بود. من ازش خواستم آخرتمو درست کنه دنیام خودش درست شد. سه ماه پشت سر هم مشهد امام رضا قسمتم شد. هرسه بار با محمدحسین زیارت کردم. اتفاقی تو راه مشهد با یه خانم آشنا شدم. باهاش هم صحبت شدم. از مدرسه شون برام گفت. پیشنهاد داد برم اونجا درس بخونم. اتفاقا مهدکودکم داره که پسرم پیشم باشه. مدرسه علمیه حضرت زهرا(س). تازه فهمیدم چقدر داغونم. چقدر عقبم. چقدر وقت هدر داده ام. به کسی نگفتم میخوام برم مدرسه علمیه. مسخره ام میکنن. فقط همسرم می دونه.
همسرم الان دیگه محمدحسین رو دوست داره. قول داده هروقت دلم تنگ شد منو ببره سرخاکش. کتاب محمدحسین جاهاییش که خیلی حالمو عوض کرده و به رفتارم جهت داده رو هایلایت کردم.
آنچه خواندید را یکی از خوانندگان کتاب عمار حلب در اختیار ما قرار داده است… کتاب عمار حلب را محمدعلی جعفری درباره شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی به رشته تحریر درآورده و آن را انتشارات روایت فتح منتشر کرده است.
منبع:خاطرات شهدا/ج1
شهید مدافع حرم مهندس محمدحسین محمدخانی
متولد ۶۴ بود آبان ۹۴ هم پر کشد
یعنی درست ۳۰ سال عمر با برکت
سه سال بود که تو عراق و سوریه به دفاع از حریم حرم اهل بیت پیامبر (ص) مشغول بود.
اسم مستعارش تو سوریه ” عمار ” بود و همه “حاج عمار” صداش میکردن
شجاع و نترس بود و محبوب دلها
وقتی ازش میپرسیدیم تو سوریه چکار میکنی؟ میگفت: سربازی.
روز تشییع پیکرش وقتی فرماندهان نظامی رو دیدم ازشون پرسیدم: مگه محمدحسین اونجا چکاره بود؟
سردار گفت: فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) !!! سالها بعد از دفاع مقدس اومد تو میدون. بعد از ما اومد و قبل از ما رفت… محمدحسین زود بارش رو بست…
سردار میگفت و میسوخت و غبطه میخورد…
هدیه به روح شهید صلوات
منبع:خاطرات شهدا/ج1
رفیقم کجایی؟ خاطراتی از شهید محمد حسین محمدخانی
دیدار آخرم با عمار هیچ وقت یادم نمیرود. میخواستم بروم مرخصی. رفتم پیش او برای خداحافظی. جدایی از عمار برایم واقعا سخت بود. خیلی وقت بود که جفتمان مرخصی نرفته و کنار هم بودیم. حسابی با هم اخت شده بودیم و به همدیگر عادت کرده بودیم. وقتی رفتم تا خداحافظی کنم، بهام گفت: اسماعیل، زود برگردیها! دستم را توی حنا نگذاری! من اینجا منتظرت هستم. گفتم: چشم عمارجان! زود برمیگردم. همدیگر را که بغل کردیم، دم گوشم گفت: حلالم کن اسماعیل!
بعدش هم رفت نشست لب جدول کنار خیابان و رویش را از من برگرداند، اما من همچنان داشتم نگاهش میکردم. غروب پرغمی بود. هر دوتایمان خیلی اذیت شدیم. دل کندنمان از همدیگر سخت بود. دیدم اصلا من را نگاه نمیکند و چشم دوخته به نقطهای دیگر.
سوار ماشین شدم و رفتم فرودگاه و رفتم دمشق. روز بعد، سر سفره ناهار بودیم که دیدم یکی از بچهها دارد به آن یکی میگوید: امروز صبح دو تا از بچهها شهید شدهاند. یک لحظه قلبم ریخت. نگران عمار بودم. گفتم: میدانی که بودند؟ میشناسیشان؟! گفت: نمیشناسم ولی بچهها گفتهاند اسمهایشان عمار و میثم بوده!
تا گفت عمار و میثم، انگار دنیا روی سرم خراب شد. یکی از تلخترین و سختترین لحظههای زندگیام که هیچ وقت فراموشش نمیکنم، همان لحظه بود. انگار یک نفر با پتک روی سرم کوبیده بود. باورم نمیشد عمار پریده باشد.
یاد حلالیت طلبیدنش در لحظه آخر افتاده بودم. یاد وقتی که میگفت: اسماعیل! من اصلا نمیدانم چهام شده! دیگر از هیچ چیز توی میدان جنگ نمیترسم. دلم قرص قرص شده. وقتی توی میدان از این طرف به آن طرف میپرم و میجنگم، وقتی توی سختترین لحظهها و زیر شدیدترین آتشها، آب توی دلم تکان نمیخورد، توی دلم به خدا میگویم: خدا جانم! ببین عمار دارد چه خوشرقصیای برایت میکند!…
نویسنده: فاطمه دوست کامی
منبع: ماهنامه فکه، شماره ۱۶۰
شب جمعه از راه رسیده . و این شب جمعه ُ شب جمعه ی ویژه ای شده . شب زیارت امام حسین ع
دلم برای حرم امام حسین (ع)تنگ شده …
دل تو چطور ؟ نمی دونم تا حالا به کربلا سفر کردی یا نه ؟اگه نرفتی ارزو می کنم خیلی زود قسمتت بشه و اگه رفتی ….دیگه نیازی به توضیح نداری …یادته ورودی حرم از سمت بین الحرمین ؟ زمین سراشیبی داره.. پاتو که توی صحن می ذاری …جلوتر که میری…اذن دخول که می خونی…در ورودی رو که می بوسی…اشکت که جاری می شه …برای تو رفتن وقت خوبیه ُ باچشمهای خیس از اشک و با تن خسته از سفر…چشمت که به حرم میفته…دست که روی سینه می ذاری…و بعد از یه عمر حسرت دیدن شش گوشه با بغضی به وسعت سالهای انتظار می گی : السلام علیک یا اباعبد الله …
شب جمعه که میشه دل منو تنها میذاره
به گمونم که میره کربلا سوغات بیاره …
حالا دلم تنگه …تنگه عطر سیب حرم…
منبع:دلنوشته
چیزی ازم نخواسته بودین … مثل همیشه …. فقط قرار بود به هر حرمی که رسیدم یک دقیقه به جای چشم های شما به ضریح نگاه کنم .
- این خصوصیت بین همه ی ادم های خوب مشترکه … همه شون خواسته های خودشون رو هم به نفع تو انتخاب می کنن!! -
رو به روی ایوان طلای نجف نشستم و چشم دوختم به ایوان و ضریحی که از لای پرده ی جلوی در پیدا بود .
نوبت چشم های شما بود … یه پرچم سیاه که روش نوشته بود یا حسین، چند تا ریسه چراغ های رنگی ، نور طلایی ایوان ، یه کبوتر که توی حاشیه ی پنجره ی بالای در آسوده خوابیده ، یه پرده ی ضخیم که مدام کنار می ره ، یه ضریح قشنگ و نور سبز رنگی که از پنجره ی گنبدی شکل بالای در می تابه …
این تصویر همین الان هم که چشم هامو می بندم ، پشت پلک هام جون می گیره … نسیم آرامی پرچمی رو که حالا دیگه حتما سیاه رنگ نیست ، تکون میده …
…..
مثل یه تشنه که به آب رسیده باشه ، چشم دوخته بودم به ضریح جدید امام حسین -ع- . چه ضریح پر ابهتی … شبکه ها رو می شمردم ، به حاشیه ها و ستون ها نگاه می کردم ، سعی می کردم همه ی نوشته های روی ضریح رو بخونم . وقتی نیمه های شب ، ضریح رو بغل می گرفتم ، دیوارهای داخلی رو هم سیر تماشا می کردم … چه لحظه هایی بودن …
حالا نوبت شما بود … شبکه ها ی ضریح ، نوشته های روی نقره و طلا ، ستون ها و نقش های قشنگی که روی اونها بود …نوشته ها رو بارها و بارها خونده بودم … ولی نمی دونم چرا …. نمی دونم چرا این یکی رو اصلا ندیده بودم !!! خیلی عجیب بود … درست روبه روم بود …روی قسمتی از ضریح که وقتی رو به قبله باشی می بینی … روی یه صفحه ی طلایی …
واااای! اصلا ندیده بودمش …
و این روزی چشم های شما بود …
اگه با چشم های خودم ساعت ها به ضریح خیره می شدم هم ، این همه رحمت رو نمی دیدم …
چه قشنگ بود …
فکرش رو بکن ، زیر قبه ی امام حسین -علیه السلام - جلوی ضریح ، یه نفر که خیلی برات عزیزه و همیشه به یاد خدا میندازدت، برات بخونه :
انگار خودتون بودین …
منبع:دلنوشته