رفیقم کجایی؟
رفیقم کجایی؟ خاطراتی از شهید محمد حسین محمدخانی
دیدار آخرم با عمار هیچ وقت یادم نمیرود. میخواستم بروم مرخصی. رفتم پیش او برای خداحافظی. جدایی از عمار برایم واقعا سخت بود. خیلی وقت بود که جفتمان مرخصی نرفته و کنار هم بودیم. حسابی با هم اخت شده بودیم و به همدیگر عادت کرده بودیم. وقتی رفتم تا خداحافظی کنم، بهام گفت: اسماعیل، زود برگردیها! دستم را توی حنا نگذاری! من اینجا منتظرت هستم. گفتم: چشم عمارجان! زود برمیگردم. همدیگر را که بغل کردیم، دم گوشم گفت: حلالم کن اسماعیل!
بعدش هم رفت نشست لب جدول کنار خیابان و رویش را از من برگرداند، اما من همچنان داشتم نگاهش میکردم. غروب پرغمی بود. هر دوتایمان خیلی اذیت شدیم. دل کندنمان از همدیگر سخت بود. دیدم اصلا من را نگاه نمیکند و چشم دوخته به نقطهای دیگر.
سوار ماشین شدم و رفتم فرودگاه و رفتم دمشق. روز بعد، سر سفره ناهار بودیم که دیدم یکی از بچهها دارد به آن یکی میگوید: امروز صبح دو تا از بچهها شهید شدهاند. یک لحظه قلبم ریخت. نگران عمار بودم. گفتم: میدانی که بودند؟ میشناسیشان؟! گفت: نمیشناسم ولی بچهها گفتهاند اسمهایشان عمار و میثم بوده!
تا گفت عمار و میثم، انگار دنیا روی سرم خراب شد. یکی از تلخترین و سختترین لحظههای زندگیام که هیچ وقت فراموشش نمیکنم، همان لحظه بود. انگار یک نفر با پتک روی سرم کوبیده بود. باورم نمیشد عمار پریده باشد.
یاد حلالیت طلبیدنش در لحظه آخر افتاده بودم. یاد وقتی که میگفت: اسماعیل! من اصلا نمیدانم چهام شده! دیگر از هیچ چیز توی میدان جنگ نمیترسم. دلم قرص قرص شده. وقتی توی میدان از این طرف به آن طرف میپرم و میجنگم، وقتی توی سختترین لحظهها و زیر شدیدترین آتشها، آب توی دلم تکان نمیخورد، توی دلم به خدا میگویم: خدا جانم! ببین عمار دارد چه خوشرقصیای برایت میکند!…
نویسنده: فاطمه دوست کامی
منبع: ماهنامه فکه، شماره ۱۶۰