روبروی ایوان طلای نجف نشستم
چیزی ازم نخواسته بودین … مثل همیشه …. فقط قرار بود به هر حرمی که رسیدم یک دقیقه به جای چشم های شما به ضریح نگاه کنم .
- این خصوصیت بین همه ی ادم های خوب مشترکه … همه شون خواسته های خودشون رو هم به نفع تو انتخاب می کنن!! -
رو به روی ایوان طلای نجف نشستم و چشم دوختم به ایوان و ضریحی که از لای پرده ی جلوی در پیدا بود .
نوبت چشم های شما بود … یه پرچم سیاه که روش نوشته بود یا حسین، چند تا ریسه چراغ های رنگی ، نور طلایی ایوان ، یه کبوتر که توی حاشیه ی پنجره ی بالای در آسوده خوابیده ، یه پرده ی ضخیم که مدام کنار می ره ، یه ضریح قشنگ و نور سبز رنگی که از پنجره ی گنبدی شکل بالای در می تابه …
این تصویر همین الان هم که چشم هامو می بندم ، پشت پلک هام جون می گیره … نسیم آرامی پرچمی رو که حالا دیگه حتما سیاه رنگ نیست ، تکون میده …
…..
مثل یه تشنه که به آب رسیده باشه ، چشم دوخته بودم به ضریح جدید امام حسین -ع- . چه ضریح پر ابهتی … شبکه ها رو می شمردم ، به حاشیه ها و ستون ها نگاه می کردم ، سعی می کردم همه ی نوشته های روی ضریح رو بخونم . وقتی نیمه های شب ، ضریح رو بغل می گرفتم ، دیوارهای داخلی رو هم سیر تماشا می کردم … چه لحظه هایی بودن …
حالا نوبت شما بود … شبکه ها ی ضریح ، نوشته های روی نقره و طلا ، ستون ها و نقش های قشنگی که روی اونها بود …نوشته ها رو بارها و بارها خونده بودم … ولی نمی دونم چرا …. نمی دونم چرا این یکی رو اصلا ندیده بودم !!! خیلی عجیب بود … درست روبه روم بود …روی قسمتی از ضریح که وقتی رو به قبله باشی می بینی … روی یه صفحه ی طلایی …
واااای! اصلا ندیده بودمش …
و این روزی چشم های شما بود …
اگه با چشم های خودم ساعت ها به ضریح خیره می شدم هم ، این همه رحمت رو نمی دیدم …
چه قشنگ بود …
فکرش رو بکن ، زیر قبه ی امام حسین -علیه السلام - جلوی ضریح ، یه نفر که خیلی برات عزیزه و همیشه به یاد خدا میندازدت، برات بخونه :
انگار خودتون بودین …
منبع:دلنوشته