☘ گاهی عشق معجزه میکند و بیسیمچی گردان، آشنای غریب شهدا می شود.
امیر_امینی ، رزمنده ی ساده ی گردان که حال و هوای هر عملیات را با بیسیم به جاماندگان خبر میداد.
☘ فرمانده قلبش شد و بیسیمچی اشک و مناجاتش برای خــ?ــدا .
? آنقدر دعا کرد تا عاشق ، مخلص وشهید شد.
☘ عکاس جنگ، با دوربینی که از زیر خاک پیدا کرد ، شهادت بیسیمچی عاشق را ثبت کرد و این عکس برگی شد از دفتر عشق، که این روزها دل هر آدم سردرگمی را می لرزاند .
◾️سربندش…
◾️چشم هایش که از خستگی دنیا آرام گرفته است…
◾️ و لب های خونینش، که گویی هنوز هم ذکر میگویند… اینها هرکدام روضه ای است برای آنان که گرفتار دنیا شدهاند .
? او با مناجات و گریههایش خالص شد برای خدا و خدا عزت نصیبش کرد و عزیز شد برای دنیا و آدمهایش.
☘ کاش میشد عکس او را بر سر در قلب هایمان بیاویزیم، تا در دنیای غفلت و گناه کمی بندگی کنیم…
و او با بیسیمش از عشق به محبوب بگوید…
✍ نویسنده: طاهره_بنائی_منتظر
دونفر بیشتر نبودیم . من بودم و،او فقط می دانستم اسمش حسن است . او آرپیجی می زد. من هم به او کمک
می کردم . دل شیر داشت . از هیچ چیز نمی ترسید .
در محاصره مانده بودیم . هیچ کس کمک ما نبود . نه راه پس داشتیم نه راه پس . حسن گفت:مااینجا یا شهید
می شویم یا اسیر.اگر اسیر شدیم تو هیچ کاره ای من همه چیز را به عهده می گیرم.
ازموضع استتار عراقی ها استفاده می کرد . یکی یکی تانکهایشان را می زد.
وحشت عجیبی در دل عراقی ها ایجاد شده بود . ساعتیبعد گلوله هایمان تمام شد.یکدفعه کار عجیبی کرد .دوید
به سمت یک تانک نیمه سوخته عراقی !
رفت روی تانک وبا تیربار تانک ستون نفرات آنها را به رگبار بست! تعداد زیادی را روی زمین ریخت وبرگشت.
غروب بود که هردوی مارا جداجدا اسیر گرفتند.
من خودم را آشپز معرفی کردم .افسر عراقی به حسن گفت:فامیلیت چیه؟خمینی نام پدر:خمینی
نام جد:خمینی
حسن را می شناختند . می دانستند چه بلایی به سرشان آورده . در مقابل دیدگان ما او را به ستون پل بستند
با صدای بلند شهادتین را گفت. بعد هم از نزدیک او را با آرپی جی هدف قرار دادند. حسن در عشق خدا
می سوخت.
بعثی هاهم سوختند، از آتشی که حسن به جگرشان زده بود.
منبع: کتاب شهید گمنام-صفحه 109-گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
روزهای اول جنگ بود. شاهرخ با بسیاری از رفقای قدیم و جدید به سوی آبادان رفته بود. هرشب به سوی مواضع دشمن
می رفتند و با شبیخون به دشمن از آنها تلفات می گرفتند.
شاهرخ در نفوذ به مناطق دشمن بدون سلاح می رفت و با سلاح بر می گشت!
هیبت عجیبی داشت. حتی عراقی ها از او می ترسیدند.
شبها به همراه چند نفر از نیروهایش به میان نخلستان ها می رفت و مخفی می شد.
می گفت: اسیر گرفتن خوب است اما باید دشمن را ترساند.
صورتهای خود را سیاه می کردند. نیمه های شب به سراغ فرماندهان دشمن می رفتند . آنها را دستگیر می کردند.
بعد قسمتی از لاله گوش آنها را می بریدند و رهایشان می کردند !بعد هم برمی گشتند!
این کار آنها دشمن ر به وحشت انداخته بود. سربازان عراقی فرماندهانی را در بین خود می دیدند که لاله گوش آنها
بریده شده بود . بیشتر افسران عراقی از حضور در منطقه بهمنشیر و آبادان وحشت داشتند .
منبع: شهید گمنام - صفحه98-گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
نمیدانستم چه بگویم،آمدم بیرون.گوشه ای نشستم باخود گفتم:«ابراهیم یک اذان گفت،یک تپه آزاد شد، یک عملیات پیروز شد،هجده نفرهم ازجهنم به سوی بهشت راهی شدند… عجب آدمی بود این ابراهیم…!»
منبع :کتاب شهید گمنام، ص52«گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی»
غاده با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی.» دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده…
دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: «غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است… مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟»
غاده با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی.» دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای اقا موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟»
منبع :کتاب نیمه پنهان ماه خاطرات شهید چمران