هیچ وقت به لخت شدن در اسارت فکر نکرده بودم
دکتر گفت: ناصر استخباراتی یه سؤالی ازت میپرسم، راستشو بگو؛ اگه میدونستی میای جنگ، روزی اسیر میشی و تو اردوگاه اسرای جنگی مجبور میشی لخت بشی، میاومدی جبهه؟ گفتم…
مقاومت که کردیم با کابل و باتوم به جانمان افتادند. مقاومت بیفایده بود. تعداد کمی لخت شدند. وقتی دکتر مؤید گفت: تنها راه علاجتون لخت شدن و نشستن زیر نور خورشید است، باور کردیم. دکتر مؤید آدم راستگو و باصداقتی بود. مؤید گفت: شما فکر میکنید من دوست دارم شما لخت بشید، من اصلاً دلم نمیخواد شما را عریان ببینم، انسان شخصیت و کرامت داره. بعد با شوخی و جدی گفت: تو این یه قلم دکتر جمال راست میگه، حرفشو باور کنین! بچهها از من خواستند به اتاق سرنگهبان بروم و از دکتر جمال بخواهم مدتی را که مجبوریم در حیاط کمپ لخت باشیم، آنها از اتاقشان بیرون نیایند. رفتم. دکتر مؤید هم تشویقم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. دکتر جمال و دیگر نگهبانهای کمپ مشغول میوه خوردن بودند. با احترام به دکتر جمال گفتم: دکتر! من از طرف بچهها یه خواهشی داشتم! هیچ راهی نداره ما لخت نشیم؟ دکتر گفت: مگه عیبی داره لخت بشید؟! از لحنش معلوم بود حرفهایم برایش اهمیتی ندارد. با تکبر و غرور با اسرا برخورد میکرد. حرفم را ادامه دادم؛ دکتر! عیب که داره، بالاخره ما هم شخصیت داریم، این طوری شخصیتمون له میشه!
دکتر گفت: ناصر استخباراتی یه سؤالی ازت میپرسم، راستشو بگو؛ اگه میدونستی میای جنگ، روزی اسیر میشی و تو اردوگاه اسرای جنگی مجبور میشی لخت بشی، میاومدی جبهه؟ گفتم: دکتر! ما این جا اسیر شما هستیم، شما هم تو ایران اسیر دارید، جنگ که تموم شده، به نظرم تو ایران خواهش و خواستهی یه اسیر عراقی اهمیت داره! گفت: حاشیه نرو، دلم میخواد جواب سؤالم رو بدی. با خودم گفتم این دکتر جمال آدم بد قول و دمدمی مزاجی است. روی حرفش نمیشد زیاد حساب کرد. برای این که لخت نشوم، حاضر بودم در جواب سؤالش بگویم دکتر! من اگه میدونستم تو اسارت مجبور میشم لخت شم صد سال جبهه نمیآمدم. حتی اگر به او میگفتم آقای دکتر! من غلط کردم اومدم جبهه، اما اجازه بدید لخت نشم؛ دکتر جمال فقط میگفت: گال دارید، باید لخت بشید و جلوی خورشید بنشینید!
سعی کردم از این سؤالش طفره بروم. جوابش را ندادم. دکتر جمال خواست به بازداشتگاه برگردم. به عنوان آخرین خواسته به او گفتم:
دکتر! اگه ناراحت نمیشی، یه خواهش دیگهای داشتم! حالا که میفرمایید باید حتماً لخت بشیم، باشه، چون زوره لخت میشیم، ولی خواهش میکنم به نگهبانهای کمپ بگید تو این پنج ساعتی که ما مجبوریم لخت باشیم، نیان تو حیاط کمپ. از حرفم خندهاش گرفت و گفت: نگهبانهای این کمپ باید تو هر شرایطی مواظب اسرا باشند تا فرار نکنن!
ناراحت بودم. هیچ وقت به لخت شدن در اسارت فکر نکرده بودم. حاضر بودم کابل بخورم، اما با لخت شدن این طوری تحقیر نشوم. عذاب آور بود که لخت مادر زاد در برابر ایرانی و عراقی قرار بگیریم. با این که میدانستم بیهوده آب در هاون میکوبم، به دکتر جمال گفتم: دکتر! شما مطمئن باشید، اگر در این زندان باز بشه، نگهبانی هم نداشته باشه، هیچ آدم لختی حاضر نمیشه فرار کنه! از قیافه دکتر مؤید پیدا بود از این صحبتم خوشش آمده. جمال در حالی که انگور میخورد، گفت: من دارم میرم بغداد، ولی این انتقام خداست که دشمنان عراقی باید لخت و ذلیل و خار بشن! گفتم: دکتر آدم پیش خدا خار و ذلیل نشه!
با ناراحتی و بدون خداحافظی به بازداشتگاه برگشتم. بچهها فکر میکردند دکتر جمال و نگهبانها قبول کردهاند یا لخت نشویم یا اگر شدیم آنها در جمع اسرای گالی حاضر نشوند. صحبتهایی را که بین من و دکتر جمال رد و بدل شده بود، برای بچهها گفتم. زور بود و هیچ راهی جز اجرای دستور نبود. وقتی همگی لخت مادر زاد در حیاط کمپ زیر گرما نشستیم، احساس کردم صحرای محشر است. آن صحنه نزدیکترین صحنه به قیامت بود. توی دنیا هیچ چیز به اندازهی این صحنه قیامت را جلوی چشمانم مجسم نکرد. همه از یکدیگر خجالت میکشیدیم، تنها چیزی که باعث شده بود، کمتر خجالت بکشیم، این بود که همه لخت بودیم! حسن بهشتی پور به بچهها گفت: این هم یک نوع امتحانه، مهم اینه که تو این امتحان ناشکری خدا رو نکنیم، شاید با این لخت شدن خدا بخواد تابلویی از محشر رو نشونمون بده تا همیشه به یاد قیامت باشیم؛ روزی که همه بندگان خدا به امر خدا لخت و عریان محشور میشن! بهشتی پور به کسانی که به خاطر عریان شدن ناشکری میکردند و به مسؤلین ایران بد و بیراه میگفتند، گفت: اگه این لخت شدن و این تحقیر شدن یه ذره باورها و اعتقادمون رو به خدا و روز قیامت بیش تر کنه، باید به فال نیک بگیریمش.
ادامه دارد…
منبع:
کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور