میگویند شهدا اسراری دارند که هیچکس از آنها باخبر نمیشود؛ هادی همینطور بود
میگویند شهدا اسراری دارند که هیچکس از آنها باخبر نمیشود؛ هادی همینطور بود
ای کاش با ما حرفی میزد. میگفت چه چیز در سر دارد. شاید ما هم به کمکش میرفتیم. شاید به کمک ما نیاز داشته و سکوت میکرده و اگر میگفت تنهایش نمیگذاشتیم. این فکرها مرا اذیت میکند. میگویند شهدا اسراری را در دلشان نگه میدارند و هیچکس از آن باخبر نمیشود مگر بعد از شهادتشان. هادی مثل ما نبود که تا یک اتفاقی میافتد بیاید برای همه تعریف کند. هیچ وقت از اتفاقات نگرانکننده حرف نمیزد. آرامش در کلامش جاری بود.
از مشقت و سختیها و غربت نجف برای هیچکس چیزی نگفت و ما تازه الان فهمیدهایم. همهاش ناراحتم که چرا از سختیهایش حرف نزد. کاش میگفت و ما شریک سختیهایش میشدیم. وقتی به تهران میآمد آنقدر دلش برای نجف تنگ میشد و برای بازگشت لحظه شماری میکرد فکر هم نمیکردیم آنجا شرایط سختی داشته باشد.
منبع:کتاب پسرک فلافل فروش/ج1