سیره شهدا
ده سال با محمد زندگی کردم، هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه، به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد،
مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید، توی بیابون هم بود می ایستاد،
بارها بهش می گفتم، مقصد که نزدیکه، نمازتون رو شکسته نخونین، بذارین برسیم خونه، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین.
ولی محمد می گفت:. شاید توی همین راه کوتاه، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم؛ الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم؛ اگه رسیدیم خونه کامل هم می خونم….
زمانی که فرمانده بود، یک عده پشت سر او حرف می زدند. یک روز به او گفتم بعضی ها پیش دیگران بدِ شما را می گویند.خیلی تو هم رفت!! ، از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم پشیمان شدم.
رو به او کردم و گفتم: محمد جان! زیاد به این قضیه فکر نکن! گفت : من از اینکه پشت سرم حرف می زنن ناراحت نیستم! ، من که چیزی نیستم؛
از این ناراحتم که چرا آدم های به این خوبی، غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من رو می کنن ؛ از این ناراحتم که چرا باعث گناه برادرام شدم؟!
سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم، خدایا این کجاست و من کجا… !!!
سردارشهید_محمد_بروجردی?