روايتي از هشام
روزي امام موسي بن جعفر(ع)به من فرمود:اي هشام!آيا كسي از برده فروشان مغرب آمده است؟
گفتم:خير.
امام فرمود:ولي من مي دانم كه آمده است.بيا نزد آن برده فروش برويم.پس آن حضرت سوار شدومن هم خدمت آن حضرت سوار شدم.
چون به محل معهود رسيديم،ديديم كه مردي ازتجار مغرب آمده و كنيزان وغلامان زيادي آورده است.
حضرت فرمود:كنيزان خود را به ماعرضه كن.
او نه كنيز آورد وهر يك را حضرت مي فرمود نمي خواهم.پس فرمود كه: كنيز ديگري بياور.
گفت:ديگر كنيزي ندارم.
حضرت فرمود:داري و بايد بياري.
گفت:به خدا سوگند كنيز ديگري ندارم،مگر يك كنيز كه بيمار است.
حضرت فرمود:كه او را بياور.
ولي او مضايقه مي كرد.حضرت مراجعت كرده،روز ديگري مرا به نزد او فرستاد وفرمود كه:هر قيمتي كه براي آن كنيز مي گويد بده وآن كنيزرا براي من خريداري كن وبه نزد من بياور.
چون رفتم و آن كنيزك را خواستم،او قيمت بسياري براي او گفت.
گفتم:من به اين قيمت خريدم.
گفت:من نيز فروختم.بعد از من پرسيد،آن مردي كه روز قبل همراهت بود،كه بود؟
گفتم،مردي از بني هاشم.
گفت،از كدام سلسله بني هاشم؟
گفتم،بيش از اين نميدانم.
گفت:من اين كنيز را از اقصي بلاد مغرب خريدم.زني از اهل كتاب كه اين كنيز را با من ديد،پرسيد كه،اين را از كجا آوردي؟گفتم:اين را براي خود خريده ام.
گفت:سزاوار نيست كه اين كنيز نزد كسي مثل تو باشد و مي بايست اين كنيزنزد بهترين اهل علم باشد،وبعد از زمان كمي،پسري از او متولد خواهد شد كه اهل مشرق و مغرب از او اطاعت كنند.
منبع:امام رضا(ع)ص10