داستان خیلی عالی حتما بخوانید
? پیرى در روستایى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت در یک روز بارانى پیر، صبح براى نماز از خانه بیرون آمد چند قدمى که رفت در چاله ای افتاد، خیس و گلى شد به خانه بازگشت لباس را عوض کرد و دوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خیس و گلى شد برگشت لباس را عوض کرد ازخانه براى نماز خارج شد. دید در جلوى در جوانى چراغ به دست ایستاده است سلام کرد و راهی #مسجد شدند هنگام ورود به مسجد دید جوان وارد مسجد نشد پرسید اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
?جوان گفت نه، اى پیر، من #شیطان هستم
? براى بار اول که بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام #گناهان او را بخشیدم
❕ براى باردوم که بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشیدم
❕ ترسیدم اگر براى بار سوم در چاله بیفتى الله ﷻ به فرشتگان بگوید تمام گناهان اهل روستا رابخشیدم که من این همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همین امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى
? گر توان پیر خرابات باشی
فارغ ز بد و بنده ی اللهﷻ باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
?تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی