جعبه عبادت
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . با خود گفتم : بگذار یک بار هم او فریب بخورد .
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم .توی آن اما جز غرور چیزی نبود . جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت .
فریب خورده بودم ، فریب .
دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود !
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم . تمام راه لعنتش کردم . تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه نامردش را بگیرم . عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم .
به میدان رسیدم ، شیطان اما نبود .
آن وقت نشستم و های های گریه کردم . اشکهایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم ، صدای قلبم را و همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم .
به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود .
منصوره دیلم / طلبه پایه دوم /همراه بانوان /ص 61