تو از « فهميده ها » فهميده بودي...
حياط مسجد، ازدحام جمعيت، نزديک غروب
کساني که داوطلب اعزام به جبهه بودند، توي يک صف طولاني ايستاده بودند تا پس از نام نويسي، برگه ي اعزام بگيرند. پاسداري که ثبت نام مي کرد، دست تنها بود و از صبح که مشغول کار شده بود، حتي فرصت يک استراحت کوتاه هم پيدا نکرده بود. داوطلباني که در صف ايستاده بودند، مرتب گوشزد مي کردند:
« برادر، لطفا عجله کن. خيلي وقت است که در صف ايستاده ايم.»
پسر نوجواني که لا به لاي جوان ها و مردان بزرگسال ايستاده بود، بيش از همه داد و قال مي کرد و عجله داشت که زودتر نوبتش بشود. مردي که پشت سرش ايستاده بود، نگاهي به قد و قواره ي او انداخت و گفت: «پسر جان، اين جا چه کار مي کني؟ برو خانه. پدر و مادرت نگرانت مي شوند.» اما او نه از جايش تکان خورد و نه حرفي زد. فقط با يک لبخند صميمانه، مرد را راضي کرد که فعلا دست از سرش بردارد.
صف داوطلبان جلوي ميز ثبت نام
داوطلبان، يکي يکي به پاسداري که برگه ي اعزام صادر مي کرد مي رسيدند و با احساس رضايت، برگه مي گرفتند و صف را ترک مي کردند. نوبت به پسر نوجوان رسيد. پاسدار، همان طور که پشت ميزش نشسته بود، بدون اين که توجهي به پسرک بکند، نفر بعدي را صدا کرد. ولي پسر با تندي گفت:
« چرا نوبت من را به او مي دهيد؟ مي خواهم ثبت نام کنم.»
پاسدار با مهرباني و به شوخي پاسخ داد:
« اي به روي چشم… برو هر وقت سنت اجازه داد، بيا در خدمتيم.»
ولي پسر نوجوان دست بردار نبود.
وقتي پسرک دست به سر مي شود؛
- برو رضايت نامه ي پدرت را بياور.
- آخر او اجازه نمي دهد… اصلا مگر اين جا مدرسه است که پدر من را مي خواهيد؟!
- اگر پدرت اجازه نمي دهد، من هم اجازه نمي دهم.
- پس شما به چه کساني اجازه مي دهيد؟
- کساني که هم سنشان و هم قد و قواره شان اجازه بدهد!
ناکام و سرگردان و دست خالي از مسجد بيرون آمد، ولي در دلش آتشي روشن بود که آرامش نمي گذاشت.
يک روز ديگر، حياط مسجد، صبح زود
با اعتماد به نفس کامل، کپي شناسنامه اي را که در دست داشت، جلوي روي مردي که برگه ي اعزام مي داد، گذاشت. مرد نگاهي به عکس شناسنامه انداخت و نگاهي هم به صاحب عکس. هر دو، يکي بودند. تاريخ تولد را هم ديد، ولي متوجه نشد که دستکاري شده است. شايد آن موقع پسرک « پا بلندي » کرده بود و شايد هم طوري حرف زده بود که مرد پاسدار چندان متوجه چهره ي کودکانه اش نشده بود.
برگه ي اعزام صادر شد و او وقتي نام « حسين فهميده » را روي اجازه نامه ي حضور در جبهه ديد، دلش بيش از پيش هواي جبهه کرد. حسين بلافاصله خودش را به کاروان اعزام شوندگان به جبهه رساند و با دلي پر از شور و شوق، رهسپار جبهه شد.
خط مقدم، لحظه ي هجوم تانک هاي عراقي، هشتم آبان ماه
جبهه، حسين را مردتر از پيش کرده بود. آن روز نيروهاي عراقي با جسارت بيش تري وارد عمليات شده بودند. اين طرف، نه نيرو به تعداد کافي بود و نه تجهيزات لازم در اختيار بود. حسين با نارنجک هايي که در دست داشت يا به کمرش بسته بود، اين سو و آن سو مي دويد تا فرمانده را پيدا کند. اما تانک هاي عراقي امان رزمندگان را بريده بودند. تا لحظاتي پيش، از دور شليک مي کردند و حالا حسين مي ديد که يک تانک عراقي از خاکريز ها عبور کرده و به سمت نيرو هاي ايراني پيش مي آيد. آر . پي . جي زن ها کارشان را کرده بودند. بعضي از آن ها به شهادت رسيده بودند و بعضي ديگر که مجروح شده بودند، بدون اين که بتوانند کاري بکنند، به تلاش هاي دلسوزانه ي حسين نگاه مي کردند که عشق و هيجان همه ي وجودش را پر کرده بود.
حسين، تانک عراقي و آن چه در دل داشت!
حسين از پشت خاکريز، به جايي که صداي غرّش مهيب تانک ها در آسمان مي پيچيد، نگاه کرد. انگار سيل تانک هاي عراقي به طرف سنگر هاي رزمندگان جاري شده بود. اگر تانک ها از آن نقطه عبور مي کردند، همه ي رزمندگان را به شهادت مي رساندند و به سرعت به خاکريز هاي بعدي مي رسيدند و … . حسين تصور کرد که تا دقايقي بعد، چه فاجعه اي رخ خواهد داد! ياد انبار تدارکات افتاد که از آن جا آب براي رزمندگان مي آورد. ياد بَر و بچه هايي افتاد که در سنگرها بودند. ياد پيرمرد مهرباني افتاد که به تنهايي چندين تانک را شکار کرده بود. ياد … اما چه مي توانست بکند …؟! اگر او آر . پي . جي زن خوبي بود… اگر توپي بود که شليک مي شد… اگر همان پيرمرد مهربان اين جا بود…
حسين، نارنجک، آتش …
اولين تانک کاملا نزديک شده بود. گرد و غبار از زير شني تانک ها بيرون مي پاشيد. آسمان پر از دود و غبار و صدا شده بود. حسين به ياد حرف هاي امام درباره ي جهاد افتاد. فکر شهادت از ذهنش عبور کرد. ياد روزي افتاد که در مسجد براي رفتن به جبهه گريه کرده بود و… . دستش روي نارنجکي بود که به کمرش بسته بود. گويي نارنجک، نارنجک هميشگي نبود! برايش حرف داشت! باز هم آن را لمس کرد و در دستانش فشار داد. به نظرش آمد که کليد نجات بچه هاي آن طرف خط در دستان اوست. همين يکي مي توانست تانک را منفجر کند. آري، بارها شنيده بود و خود با چشمانش ديده بود که يک نارنجک کوچک کار يک تانک بزرگ را ساخته بود! اما آيا مي توانست آن را درست پرتاب کند و به جاي حساس تانک بزند ؟ اگر نمي خورد، چه ؟! بيش از اين فرصت نداشت که فکر کند و نقشه بريزد. تانک اول، درست جلوي خاکريز بود و بقيه دنبالش مي آمدند. نگاهي به آسمان انداخت و مرغ دلش پرواز کرد. سپس به تانک خيره شد و آرزو کرد زمين دهان باز کند و آن را ببلعد! نگاهش روي نارنجکي که در دست داشت، متوقف شد.
برخاست و ناگهان تصميم خود را گرفت. ضامن آن را کشيد و در چشم به هم زدني، به سوي تانک حرکت کرد! تانک به سوي او مي آمد و مي غريد. او هم به طرف تانک مي دويد و الله اکبر را فرياد مي کشيد. رزمنده هايي که در گوشه و کنار، هنوز جاني در بدن داشتند، ناباورانه حسين را ديدند که مثل غزال سبک پا، به طرف تانک عراقي رفت و لحظه اي بعد، همراه با صداي مهيبي که تمام دشت را پر کرد، از زير تانک، آتش و دود به آسمان برخاست و باز هم انفجارهاي پي در پي و دود و آتش… . غريو الله اکبر بچه ها از گوشه و کنار خاکريز ها و سنگر ها به گوش رسيد.
پشت خاکريز، لحظه اي پس از حادثه
تانک هاي عراقي به گمان اين که به تله افتاده اند، با چرخشي ناگهاني، فرار را بر قرار ترجيح دادند و سريع تر از آن چه مي آمدند، راه برگشت در پيش گرفتند و با سرعت هر چه تمام تر گريختند؛ تا آن جا که ديگر نه غرّش آن ها به گوش مي رسيد و نه به درستي ديده مي شدند. و اما اين جا، تانکي بود که در آتش عشق و خشم يک رزمنده ي بسيجي مي سوخت و جسم بي جان پسرکي که روحش به آسمان پر کشيده بود..
منبع:http://rahbar13.blogfa.com/post-8.aspx