می شود او را بدهیدش به من .؟
انباردارمان گفت : « یک بسیجی اینجا هست که عوض ده تا نیرو کار می کنه ، هیچی هم نمی خواهد ؛ می شود او را بدهیدش به من .
گفتم کو ؟ کجاست ؟
گفت : « همان جوانی که دارد گونی ها را دوتا دوتا می برد توی انبار ، همان را می گویم.»
گونی های جلوی صورتش بود و نمی شد دیدش.
رفتم نزدیکتر ، نیم رخش را دیدم ، آقا مهدی بود.
او هم مرا دید . با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگویم . بگذارم کارش را بکند. دل توی دلم نبود
گونی ها که تمام شد . چای آوردند .
گفت : « برویم دیگر» (خاطره شهید مهدی باکری)
تواضع و فروتني عباس باور نكردني بود.
هميشه عادت داشت، وقتي من وارد اتاق مي شدم، بلند ميشد و به قامت مي ايستاد.
يك روز وقتي وارد شدم روي زانوانش ايستاد. ترسيدم، گفتم: عباس چيزي شده،
پاهايت چطورند؟ خنديد و گفت: «نه شما بد عادت شده ايد؟ من هميشه جلوي تو بلند
ميشوم. امروز خسته ام. به زانو ايستادم». ميدانستم اگر سالم بود بلند ميشد و ميايس
تاد. اصرار كردم كه بگويد چه ناراحتي دارد. بعد از اصرار زياد من گفت: چند روزي بود كه
پاهايم را از پوتين در نياورده بودم. انگشتان پاهايم پوسيده است. نميتوانم روي پاهايم
بايستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگي رفت. (خاطره شهید عباس کریمی ،به روایت همسر شهید)
منبع:
سایت :خاطرات موضوعی شهداء.