وقتی راس الحسین راهبی را مسلمان کرد...
بعد از واقعه عاشورا تعدادي از لشکريان ابن زياد به فرماندهی خولی، سر امام حسين (علیه السلام) را به سمت شام حرکت دادند تا به نزد يزيد برده و جايزه بگيرند.
آنان سر را داخل صندوقي گذارده بودند و به هر منزلگاهي که مي رسيدند، سر را بيرون مي آوردند و با آن سر مقدس بازي و تفريح مي کردند و به شرب خمر مي پرداختند، سپس آن سر را به نيزه مي زدند، صبح که دوباره راهي مي شدند آن را در صندوق مي گذاشتند تا اين که لشکر ابن زياد ملعون به کنار ديري رسيد که راهبي در آن سکونت داشت.
آنان سر را از صندوق بيرون آورده و بر نيزه کردند و دور آن سر مقدس نشستند و به خوشگذراني پرداختند. نيمه شب راهب صداي کسي را شنيد که تسبيح خداوند مي کرد، چون از دير بيرون آمد، ديد از صندوقي که در کنار ديوار دير نهاده اند، نوري عظيم به جانب آسمان مي رود و از آسمان فوج فوج فرشتگان فرود مي آمدند و خدمت آن سر سلام مي گفتند و آن سر را تکريم مي کردند. راهب از مشاهده اين احوال تعجب کرد، سپس به ميان لشکر آمد و پرسيد بزرگ لشکر شما کيست؟ گفتند: خولي اصبح است.
به نزد خولي ملعون آمد و پرسيد شما که هستيد؟ گفتند از ياران ابن زياد. گفت درون آن صندوق چيست؟ گفتند سر حسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام پسر فاطمه سلام الله عليها دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله.
راهب گفت شما بد مردمي هستيد اگر مسيح فرزندي داشت، ما او را به روي چشم جا مي داديم.
سپس گفت 10 هزار اشرفي پيش من است، آن را بگيريد و اين سر را بدهيد تا صبح نزد من باشد. آنان قبول کردند و سر را به او دادند. راهب آن سر مبارک را با گلاب شست و با مشک و کافور، خوشبو کرد و بر زانو گذاشت و تا صبح گريست. چون صبح شدريال به آن سر مقدس عرض کرد يا اباعبدالله بر من سخت است که در کربلا نبودم و جان خود را فداي تو نکردم. يا اباعبدالله هنگامي که جدت را ملاقات مي کني، شهادت بده که من کلمه شهادتين را گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم.
در بحار الانوار این ماجرا اینگونه آمده است: هنگامی که سر مبارک امام حسین عليه السلام را وارد قنسرین (یکی از منازل شام) کردند، راهبی از داخل صومعه خود متوجه سر مقدس حضرت شد و دید نوری از دهان مبارک سر سیدالشهداء عليه السلام خارج می شود و به طرف آسمان بالا می رود.
راهب در ازای مبلغ ده هزار درهم سر مبارک را از مأموران گرفت و داخل صومعه شد. در این هنگام صدایی که صاحب آن دیده نمی شد، به گوشش رسید که گفت: خوشا به حال تو ای راهب، خوشا به حال کسی که به حرمت صاحب این سرآگاه باشد و مقام و منزلت آن را بشناسد. راهب با شنیدن این کلمات، سر خود را بلند کرد و گفت: پروردگارا، تو را به حق عیسی بن مریم(علیه السلام) سوگند می دهم که به امر و اذن تو این سر با من سخن بگوید.
پس سر مبارک امام حسین عليه السلام زبان به سخن گشود و فرمود: ای راهب! از من چه می خواهی؟ راهب گفت: تو کیستی؟ فرمود: من فرزند محمد مصطفی صلي الله عليه و آله و علی مرتضی عليه السلام و فاطمه زهراسلام الله عليها هستم. من کشته شده به صحرای کربلا، و مظلوم به جور و جفا در دشت نینوا، و عطشان و تشنه لب به نهر علقمه از آب فرات هستم. پس سر مبارک ساکت و خاموش شد.
راهب صورت به صورت امام حسین عليه السلام نهاد و گفت: صورت خود را از روی مبارک تو برنمی دارم تا بگویی که در روز قیامت شفیع تو هستم. سرمقدس سیدالشهداء به سخن آمد و گفت: به دین و آیین جدم حضرت محمد مصطفی صلي الله عليه و آله بازگرد و مسلمان شو. راهب بی درنگ شهادتین را بر زبان جاری کرد و گفت: اشهدان لااله الا الله و اشهدان محمدا رسول الله، امام حسین عليه السلام نیز قبول فرمود که در روز قیامت شفیع او باشد. وقتی که صبح شد، مأموران یزید سر مبارک را با ده هزار درهم از راهب گرفتند و از آنجا حرکت کردند. در میان راه وقتی به وادی رسیدند دیدند تمام درهم ها به سنگ و سفال تبدیل شده اند.
منبع: