سعادت و شقاوت ملتها از مدرسه هاست
پیشرفت هر کشورى و عقب ماندگى هر کشورى به دست معلمین است
ایشان با بیان اینکه سعادت و شقاوت ملتها از مدرسههاست اظهار کرده اند: لکن براى فرهنگیها مسئولیت بسیار هست. هر چه شغل عظیم باشد، مسئولیت به همان مقدار بزرگ و عظیم است. مسئول تمام مقدراتى که براى یک کشورى پیش مى آید، مسئول تمام انسانهایى که باید انسان بشوند، مسئول تمام جوانهایى که زیردست آنها باید تربیت بشوند. تربیت باید بشود انسان در مکتب فرهنگیان، معلم؛ و مقدرات هر مملکتى به دست همینهاست که از فرهنگ بیرون مىآیند؛ و پیشرفت هر کشورى و عقب ماندگى هر کشورى باز به دست معلمین است. معلم است که با ساختن خود، افراد را، کشور را پیش می برد؛ و معلم است که اگر خداى نخواسته در پیش او انحراف حاصل بشود، کشور را خراب می کند. معلم است که انسانها را یا مهذب بار می آورد، متعهد بار مى آورد، و یا انگل بار می آورد و وابسته. همه از مدرسهها بلند مى شود. همه سعادتها و همه شقاوتها انگیزهاش از مدرسه هاست، و کلیدش دست معلمین است .
فرهنگ، سایه هایى از نبوت است
حضرت امام خمینی با بیان اینکه معلمین توجه داشته باشند اولًا، به شغل شریف خودشان که شغل انبیاست، و ثانیاً به مسئولیت خودشان که همان مسئولیت انبیاست، گفته اند: انبیا مسئولند؛ لکن درست آنها عمل مى کنند؛ از مسئولیت درست بیرون مى آیند، از امتحان درست بیرون مى آیند. آنها مأمور به تربیت هستند، و تربیت مى کنند. و آنقدرى که از عهدهشان برآمد عمل کردند. شما هم همان مسئولیت را دارید، و همان شرافت را .کانَّه فرهنگ سایهاى است از نبوت؛ و فرهنگیها سایه هایی هستند از نبى. این سایه باید عمل کند به آنطورى که ذى ظل عمل کرد. اینکه مىگویم «سایه»، براى این است که سایه از خودش هیچ نباید داشته باشد؛ همان طورى که یک سایهاى وقتى که مى افتد روى زمین از یک شخص، حرکت، حرکت شخص است، و سایه به حرکت شخص حرکت میکند.
اتفاقات مهم 4 تا 12 بهمن 1357
4 بهمن 1357
براى جلوگيرى از حضور امام خمينى در بين مردم، ارتش، فرودگاه مهرآباد را به اشغال خود درآورد.
5بهمن 1357
دولت بختيار، سه روز فرودگاههاى كشور را بست.
7بهمن 1357
تحصن روحانيون مبارز در دانشگاه تهران، در اعتراض به بستن فرودگاهها و راهپيمايى ميليونى مردم در تهران، به مناسبت 28 صفر.
9بهمن 1357
فرودگاه، براى ورود امام خمينى، بازگشايى شد.
11بهمن 1357
مأموريت ارتش در خيابانهاى تهران.
12بهمن 1357
ساعت 9 و 27 دقيقه و 30 ثانيه، حضرت امام خمينى، پس از پانزده سال تبعيد، پاى بر خاك ايران گذاشتد.
در روز سيزدهم محرم سال 61 هـ .ق. بعد از آنكه سرهاي مقدس شهداي كربلا را به همراه اسراي اهل بيت(عليهم السلام) در شهر كوفه گرداندند، اهل بيت امام حسين(عليهم السلام) را وارد دارالامارة ابن زياد كردند. آن ملعون دستور داد تا سر مقدس اباعبدالله الحسين(عليهم السلام) را پيش رويش قرار دهند؛ آن گاه زنان و كودكان آن حضرت را به همراه امام سجاد(عليهم السلام) در حاليكه با طناب بسته بودند، وارد مجلس او نمودند و در برابر آن ملعون ايستاده نگاه داشتند .
نقل شده است كه حضرت زينب(سلام الله عليها) به صورت ناشناس و در حالي كه لباسهاي كهنهاي دربر داشتند، وارد مجلس شدند و گوشهاي از قصر در كنار زنان نشستند. ابن زياد سؤال كرد: «اين كه بود در آنجا با گروهي از زنان نشست؟!» حضرت زينب(سلام الله عليها) پاسخ ندادند . ابن زياد براي بار دوم و سوم سؤال خود را تكرار كرد. تا اينكه يكي از كنيزان گفت: «اين بانو دختر فاطمه(سلام الله عليها)، دختر رسول خداست ».
ابن زياد روي به جانب حضرت زينب(سلام الله عليها) نمود و گفت: «خداي را سپاس كه شما را رسوا كرد و كشت! و گفتههاي شما نادرست از كار درآمد!»
حضرت زينب(سلام الله عليها) فرمودند: «خداي را سپاس كه ما را به پيامبر خود، حضرت محمد(صلي الله عليه و اله) گرامي داشت و از پليديها پاك گردانيد. فاسق، رسوا ميشود و نابكار دروغ ميگويد و چنين فردي، ما نيستيم بلكه ديگري است».ابن زياد ملعون گفت: «كار خدا را با برادر و اهل بيت خود چگونه ديدي؟!»
حضرت زينب(سلام الله عليها) فرمود: «چيزي جز نيكي و زيبايي از جانب خداوند نديدم. آنان گروهي بودند كه خداوند شهادت را بر ايشان مقدّر فرموده بود كه به سوي جايگاه ابدي خويش شتافتند و در آن آرميدند».
عبيدالله بن زياد از پاسخهاي كوبندة آن حضرت بسيار خشمگين شد و تصميم به قتل ايشان گرفت ولي عمر بن حريث گفت: «او زن است و زن را بر سخنش ملامت نمي كنند».
هم چنين در برابر جوابهاي كوبندة حضرت سجاد(عليه السلام) ارادة قتل آن حضرت را نمود كه با وساطت حضرت زينب(سلام الله عليها) از قصد پليدش منصرف شد .
پس از برگزاري اين مجلس شوم، عبيدالله دستور داد تا اهل بيت امام حسين (عليهم السلام) را در زندان كوفه نگه دارند و نيز قاصدان خبر قتل امام حسين(عليه السلام) را در همه جا منتشر كنند .
ـ شهادت عبدالله بن عفيف
عبدالله بن عفيف ازدي يکي از اصحاب بزرگوار اميرمؤمنان (عليه السلام) بود كه در جنگهاي جمل و صفين در ركاب آن حضرت جنگيد و دو چشم خويش را از دست داد و از آن پس مدام به عبادت مشغول بود. او در سيزدهم محرّم الحرام سال 61 هـ .ق. به دستور عبيدالله بن زياد به شهادت رسيد. جريان شهادت عبدالله بن عفيف چنين بود:
او در مسجد كوفه حاضر بود و سخنان عبيدالله بن زياد را گوش ميكرد. آن گاه كه ابن زياد گفت: «حمد خدايي را كه حق و اهل حق و حقيقت را پيروز كرد و يزيد و پيروانش را نصرت داد و كذّاب پسر كذّاب را بكشت!!»، او با تمام شجاعت و دليري از جا برخاست و گفت: «اي پسر مرجانه! كذّاب تويي و پدرت و آنكس كه تو و پدرت را بر اين جايگاه و سِمَت قرار داد. اي دشمن خدا! فرزندان پيامبر(صلي الله عليه و اله) را از دم شمشير ميگذراني و اين چنين جسورانه بر منبر مؤمنان سخن ميگويي؟!
عبيدالله بن زياد كه انتظار چنين پيشآمدي را نداشت با شدت عصبانيت فرياد زد: «او را نزد من بياوريد». مأموران از هر طرف هجوم آوردند تا او را بگيرند اما حمايت شديد افراد قبيلة عبدالله بن عفيف آنان را ناكام گذاشت. شب هنگام مأموران پليد ابن زياد به خانه او ريختند و آن بزرگوار را از خانه خارج كردند و با ضربات شمشير به شهادت رساندند. آنگاه ابن زياد ملعون دستور داد تا سر از بدنش جدا کرده، بدنش را در كوفه به دار آويزند .
منبع:كتاب روز شمار تاريخ اسلام
عبد الله بن حارث نوفلي
عبد الله كه كام با پيامبر گشوده بود در همان سال هاي نخستين كودكي با اشتياق به خانه علي (ع) مي آمد تا از سخنان و سيرت پيامبر بشنود. سال هاي غربت علي (ع) با كودكي ،نوجواني و جواني عبد الله همراه بود.
در 34سالگي قاضي مدينه شد . و اينك در سال 60 هجري و در حالي كه پنجاه و دو سغال از عمر خويش را مي گذراند در بصره بود كه نامه يزيد بن معاويه به عبيد الله زياد رسيد .
عبد اله مأموريت يافته بود كه به كوفه برود . پسر زياد ،گزينه ي پسر ماويه ، براي سر كوب و قتل عام بود . روزي كه عبيد الله به كوفه مي رفت ،عبد الله بن حارث نوفلي را همراه كرد . او و شريك بن اعور با قلبي شعله ور از نفرت به پسر زياد ، بيماري را بهانه كردند . در راه خود را از اسب انداختند تا شتاب عبيد الله را بكاهند . اما فرزند زياد بي اعتنا و عجول خود را ب كوفه رساند.
تلاش شريك بن اعور براي قتل عبيد الله در خانه هاني بي نتيجه ماند . مسلم بن عقيل تن به كشتن عبيد الله به نيرنگ و ترور نداد و شريك دو سه روز بعد د ر كوفه در گذشت .
مسلم بن عقيل ،پرچم مبارزه با عبيد الله را بر افراشت ، مختار با پرچم سبز ، و عبد الله بن حارث نوفلي با پرچم سرخ و لباس ارغواني كنار خانه عمر بن حارث ، آماده نبرد با عبيد الله شد .
دريغ و درد كه رشته عهد كوفه سست و لرزان بود . دو پرچم دار تنها شدند و بعد از شهادت مسلم و هاني ، عبيد الله فرمان دستگيري شان را صادر كرد .دو يار صميمي مسلم زنداني شدند . روز بعد عبيد الله فرمان داد ، عبد الله را به دارالامارن بياورند ،كثير بن شهاب جنايت كار ،جوانمرد پارساي پاكباز كوفه ، پرچمدار مسلم بن عقيل را حاضر كرد .
دستان عبد الله در زنجير بود . عبيد الله فرمان داد در ميان قبيله اش ببريد و گردن بزنيد . عبدالله به كناسه ي كوفه آورده شد. جلاد او را پيش تر راند . عبد الله نفس تاره كرد و به نرمي سرود :السلام عليك يا ابا عبد الله .
شمشير فرا رفت و فرود آمد . خون فواره زد و در ميان فواره ي خون ، همچنان پژواك صداي عبد الله بود كه السلام عليك يا ابا عبد الله…
انس گويد : در نزد حضرت حسين (ع) بودم ، كنيزي به نزد و آمد و شاخه گل ريحان را به عنوان تحيت به آن حضرت داد ، امام (ع)فرمود : تو در راه خدا آزادي ،گفتم : اين كنيزيك شاخه گل به شما هديه مي دهد كه چندان ارزشي ندارد و شما در عوض او را آزاد مي كنيد ؟؟ فرمود : خدا اين چنين ما را ادب مي آموزد و مي فرمايد : «زماني كه تحيت و درود گفته شد شما هم درود و تحيت بگوييد بهتر از آن چه به شما تحيت داده شد يا مانند آن را باز گردانيد.»