والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»
توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند« یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده .» آقا مهدی به گفته بوده « سه تامون رو زده یم. سهمیه ی امروزمون تمومه .
منبع:شهید آوینی
محل کارش شمال شهر بود. هر روز با کت و شلوار می آمد سر کار. با کت و شلوار قامت ورزشکاری اش بیشتر معلوم بود و جذاب تر نشان می داد. یک روز گرفته و ناراحت به نظرم آمد. توی حال خودش بود. رفتم سراغش. گفتم: « ابراهیم چیزی شده؟» گفت:« نه چیز مهمی نیست.» گفتم : « اگه چیزی هست بگو, شاید بتونم کمکت کنم.» سرش پایین بود. چند لحظه سکوت کرد. معلوم بود از چیزی ناراحت است. خیلی آرام گفت:« چند روزه یه دختر بی حجاب توی این محله بهم گیر داده.گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی کنم!»
اول چیزی نگفتم و رفتم توی فکر; ولی بعدش زدم زیر خنده. ابراهیم سرش را بلند کرد و پرسید «خنده داره؟! » گفتم « بابا ترسیدم. فکر کردم چی شده؟!» بعد هم نگاهی به قد و بالایش انداختم و گفتم:« با این تیپ و قیافه ای که تو برای خودت درست کردی,خیلی هم عجیب نیست!» گفت:« یعنی چی؟» یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام اون حرف رو زده! پوزخندی زدم و گفتم « شک نکن! » روز بعد که آمد, روده به دلم نماند. سرش را تراشیده بود. خبری از کت و شلوار هم نبود. با همان قیافه آمده بود سرکار. روز بعدش , با سر و وضعی ژولیده تر آمد. شلوار کردی و دمپایی پوشیده بود. چند وقت کارش همین بود تا بالاخره از دست دختر هم محله ای و وسوسه هایش راحت شد.
کتاب خودسازی به سبک شهدا / صفحه 95 و 96
گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری؟ منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد
نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پستی نداشت. پرسید. گفت « برای نفسم می خوانم. »
منبع:خاطرات شهید جانباز/منوچهر مدق
گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری؟ منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد
نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پستی نداشت. پرسید. گفت « برای نفسم می خوانم. »
منبع:خاطرات شهید جانباز/منوچهر مدق
گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری؟ منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد
نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پستی نداشت. پرسید. گفت « برای نفسم می خوانم. »
منبع:خاطرات شهید جانباز/منوچهر مدق