سلیمان باش ودستور بده.
به خشمت بگو:(برو اونطرف وایستا ،برو سر تکبرم خالی شو .)
به قهرت بگو: (شما بفرمایید وبین من وجناب دروغ قهر برقرار کن)
به دیو درونت قاطعانه بگو: «نه ،من غلام تونیستم .توغلام منی »
مانند سلیمان ملک وجودت را فرمانروایی کن .
الهی شنیدم که فرمودی: چه کنم با مشتی خاک مگر بیامرزم!
الهی همین قدر فهمیدم که خداست و دارد خدایی می کند!
الهی شکرت که فهمیدم که نفهمیدم و رسیدم که نرسیدم!!!
الهی هر چه دانستم نادان تر شدم بر نادانیم بیفزای!
درزمانی که نان بسیار کمیاب شده بود با چند نفر از دوستان به زحمت نان تهیه کردیم ورفتیم بیرون شهر.
برای تهیه هیزم رفته بودیم که ناگاه کلاغی امد ومقدارزیادی از نانها راباخود برد.
یک پاداشتم صدپای دیگه قرض کردم دنبال کلاغ …کلاغ روی دیوار قلعه ای نشست ونان را داخل قلعه انداخت .
وارد قلعه مخروبه شدم با منظره عجیبی مواجه شدم .
شخصی بادست وپای بسته… ونان درست نزدیک دهانش افتاده بود…میگفت: دزدها مالم را بردند و مرا به این روز انداختند که می بینید!
و من فقط میگفتم خدا! خدا!...(برگرفته از روزنه هایی از عالم غیب،آیت الله سید محسن خرازی)