ای آشنای به ظاهر چشمان گناهکار من غریب،میشود دعوتم کنی به آستانت
ای آشنای غریب،
ای غریب الغربا، ای شمس الشموس و ای مولای من!
چرا با وجود گذر زمان وعدم معرفت این بنده گناهکار هنوزم کوچه های نیشابور، بوی کلام عطرآگین تو را دارد. هر روز که خورشید آستان خراسان که دیر می آیم وبی معرفت، سینه ریز زرینش را از شوق می درد و انبوه دانه های طلایی اش از فراز آسمان بر حَرَمت می پاشد، کبوتر دل، بهانه کنان به سوی حرم تو پر می کشد و به سوی دانه های مِهری می رود که برایش می پاشی.دلم برای حرمت هوایی شده و پر میزند
منبع:
دلنوشته
میدانم تقصیر دل بی وسعت و بی بصیرت من هست که
گاهی تو را بزرگ می بینم و گاهی کوچک!!!!
این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک
میدانم آنقدر بساطت فکر نیافتم که
این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور ولی با این حال عجب ادعایی است که من..
دلم گرم خداوندیست که با دستان من ، گندم برای کبوترانه خانه میریزد
چه بخشنده خدای عاشقی دارم که میخواند مرا با آنکه میداند گنهکارم
دلم گرم است ، میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم برایت من ، خدا را آرزو دارم . . .
ان شاءالله دعایم مستجاب شود به حق خودش که می دانم او هم همین را می خواهد.
منبع:
دلنوشته
چقدر خوبه ما انسانیم به خاطر اینکه خیلی چیز ها رو فراموش می کنیماما
بعضا ما مردم اینگونه افکاری داریم
لب مردم تعریف و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش میکنند اما یک اهانت را سالها بهخاطر میسپارند.
آنها مانند آشغالجمعکن هایی هستند که هنوز توهینی را که مثلا بیست سال پیش به آنها شده با خود حمل میکنند و بوی ناخوشایند این زبالهها همواره آنان را میآزارد.
برای شادبودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنید
باید ذهن خود را از زبالههایِ تنفر، خشم، نگرانی و ترس رها کنی
منبع:
دلنوشته
سلام دوستی خاموش و گوياي بشر
ای دوست عزیزم با کمال احترام اینگونه می خوانمت… چگونه دهان را بسته اي و مدام، ذهن جهان را با کلمات آسمان، هوايي مي کني.
روشت چیست خاموش نشسته اي و گويا، مي نگري و ديگران را به انديشيدن دعوت مي کني.
گویا ساکتي، اما در برگ برگ بي صدايي اوراقت، دنيايي از موسيقي حرکت، موج مي زند.
انگار يک جا آرام گرفته اي و بال رفتنت، همه جهان را سير مي کند.
درست وبدون اضطراب از روي آب ها و خشکي ها مي گذري و به هر زبان سخن مي گويي و ساکن هر کوچه تاريخ مي شوي. برایم جالبه تو خيلي چيزها مي داني، دوست خاموش و گوياي بشر؛ کتاب.
منبع:
دلنوشته
بارها که بر قبور آسمانی شهدا قدم می گذارم ، زمزمه ای شیرین با بی نشانی تو از زبان من جاری می شود.
نمی دانم که در نجوای صادقانه خود با خاک چه زمزمه کردی که این چنین آغوش محبتش را برایت گشود و اکنون
با گذشت سالها میل بر پس دادن تو ندارد !
نمی دانم که دل پاک و آسمانی ات چگونه به عرش اعلی پیوند خورد که چنین تجلی نور حق تعالی حتی جسم تو را از نشانه ها به دور ساخت .
نمی دانم چه بر جان چشاندی که چنین مست شراب الهی گشتی که حتی برای پیکر پاکت مأوایی بهتر از گمنامی و بی نشانی نیافتی .
نمی دانم که در دامان نیایش شب هایت چه ذکری سر دادی که حتی عشق عالم امکان ،عاشقت گشت و تو را با تمام وجود از آن خود ساخت .
شاید با دردِ ماندن سوخته بودی که چنین پاداشی نصیب رفتنت شد ،تصورم این است تو آنقدر با درد ماندن ساخته بودی که تمام افلاکیان برای پرواز عروج آسمانیت شرافت خود را نزد پروردگار عالمیان به ضمانت نهادند و این را خودم از زبان مأوایت که خاک کربلای ایران بود شنیدم.
دو کوهه با من سخن گفت :از غربت شهدا ء ، از اشک شوقشان ،از طاعت مستانه شان ،از ناله های سوزناکشان .
گفت و شنیدم ،گفت و باریدم
منبع:
دلنوشته