هميشه بخاطر بسپاريم ، كار هاي مشكل را با آرامش آسان كنيم .
keep in mind ,make difficulties easy by calmness
در خط مقدم فاو ، بچه ها سر آر. پي . چي را باز مي كردند
و داخل آن سير مي ريختند و سپس شليك مي كردند . بر
اثر انفجار و گرما ، بوي تن سير فضا را مي پوشاند و
عراقي ها ترسان از اين كه ايران شيميايي زده ، به
تكاپو مي افتادند.
پيرمرد روستايي آموزش نديده اي همراه كمك هاي مردمي به منطقه
آمده بودو بهاصرار مانده بود وبه نيروهاي رزمي خدمت مي كرد ؛
مقر ما نزديك پايگاهضد انقلاب بود.وقتي بچه ها نيمه شب به قصد
نفوذ به آنجا حمله كردند ،مسئولگروهان به ناچار يك قبضه كلاشينكف
و چند نارنجك به او داد كه در صورت لزوم ازخودش دفاع كند .
درگيري شروع شد يك وقت متوجه شدم كه او همين طوراز اين طرف
به آن طرف مي رود . به اوگفتند : «چرا نمي جنگي ومواظب خودت
نيستي ؟»گفته بود:«دستم پُر است با چه بجنگم !»
كودكي را كه پدردرسفر است دائما چشم اميدش به در است
هر صدايي كه زدر مي آيد به خيالش كه پدر مي آيد
از سوزناك ترين مصائب واقعه عاشورا،مصيبت دخترچهار ساله امام حسين(ع) است.در مقاتل
آمده است كه به همراه اسراي كربلا كه در خرابه اي نزديك كاخ يزيد اسكان داده شده بودند،
دختري چهارساله از فرزندان امام حسين(ع) بود كه امام به او خيلي علاقه داشت واو نيز شديدا
دلبسته پدربود.او شبي از خواب بلند شده وعرضه داشت:بابايم حسين كجاست؟من امشب او را
در خواب ديدم كه خيلي مضطرب و نگران بود.
بگفت اي عمه بابايم كجا رفت بدي اين دم برم،ديگرچرارفت
باشنيدن اين صدا همه بانوان بلند شده ودر خرابه شام غوغايي بپا شد.وقتي خبر به يزيد رسيد
دستورداد سر مبارك امام حسين(ع) را برابرآن طفل معصوم قراردهند.وقتي كه آن دختر
كوچك سر بابا را شناخت،آن را به سينه چسبانيد وبا لحن سوزناكي نجوا آغاز كرد:«يا ابتا
من ذالذي خضبك بدمائك؟ يا ابتا من ذالذي قطع وريدك؟ ياابتا من ذالذي ايتمني علي صغر سني؟
ياابتا من لليتيمه حتي تكبر؟ياابتا من للنساء الحاسرات؟…؛پدر چه كسي تورا با خونت رنگين
كرد؟ باباچه كسي رگ هاي گردنت را قطع نمود؟ باباچه كسي در كودكي مرا يتيم نمود؟ بابا
دختر يتيم را چه كسي پرستاري مي كند تا بزرگ شود؟ باباچه كسي بربانوان غارت شده ترحم
مي كند؟…» در همان موقع لب هاي كوچك خودرابر لب هاي باباي شهيدش نهاد وآنچنان گريه
كرد كه غش كرد وبه شهادت رسيد(معالي السبطين،ص584؛موسوعه شهاده المعصومين عليهم
السلام،)
رموز عشق بر عالم نشان داد لبش را برلبش بنهاد وجان داد
انتخاب با خودمان است كه گوش كنيم يا نكنيم !!!!
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید وگران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر
بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاست وسریع پیاده شد ودید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.به طرف
پسرک رفت واو را سرزنش کرد. پسرک گریان،با تلاش فراوان بلاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو،جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخداربه زمین افتاده
بود جلب کند.پسرک گفت:اینجا خیابان خلوتی است وبه ندرت کسی از آن عبور می کند.برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده ومن زور کافی برای بلند
کردنش ندارم.برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.مرد بسیار متاثر شد واز پسر عذر خواهی کرد.برادر پسرک را بلند کرد وروی صندلی نشاند
وسوار اتومبیل گران قیمتش شد وبه راهش ادامه داد**.در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرف ما پرت کنند!خدا
در روح ما زمزمه می کند وباقلب ما حرف میزند.امابعضی اوقات زمانی که ماوقت نداریم گوش کنیم،اومجبور میشودپاره اجربه سمتمان پرتاب کند.**
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یانکنیم!