«انسان 250 ساله» منتخبی از بیانات مقام معظم رهبری درباره زندگی سیاسی و مبارزاتی ائمه و امامان شیعه است. این کتاب که چندی پیش، توسط انتشارات اسلامیکا به آلمانی ترجمه و منتشر شده است، به این نکته مهم اشاره دارد که زندگی امامان شیعه با وجود تفاوتهای ظاهری، در مجموع حرکت مستمر و طولانی است که 250 سال ادامه پیدا کرده است.
جعفر بلال که در هامبورگ به تحصیل مشغول است، در توصیف کتاب «انسان 250 ساله» نوشته است:« زندگی 12 امام معصوم که جانشینان اصلی پیامبر اکرم(ص) بودهاند، الگویی برای شیعیان است. این در حالی است که زندگی هیچیک از امامان معصوم در ظاهر شبیه به یکدیگر نیست. به همیندلیل، این شائبه برای ما مطرح میشود که شاید آنها با یکدیگر اختلاف عقیده داشتهاند. به طور مثال روایتی از روز نهم ذیحجّه وجود دارد. در این روز زائران بیت خدا، وظیفه دارند از موقع ظهر تا غروب آفتاب در سرزمین عرفه «وقوف» کنند و تأکید شده است که زائران، به دعا و مناجات با خدا بپردازند. یکی از همراهان امام حسن(ع) و امام حسین(ع) روایت کرده که در این روز به خیمه امام حسین(ع) وارد شده است. او نقل کرده است که آن حضرت همراه اصحاب خویش روزه بودهاند ودعا میخواندند. او کمی بعد وارد خیمه امام حسن(ع) میشود و با تعجب میبیند که در خیمه امام حسن(ع) سفرهها باز است و زائران بیت خدا در آنجا مشغول خوردن و آشامیدنند. این شخص از اینکه یکی از امامان روزه و یکی دیگر مشغول خوردن طعام شده است ، بسیار متعجب میشود و دغدغهاش را با امام حسن(ع) در میان میگذارد. آن حضرت نیز میفرمایند که خداوند، اهل بیت را برای اعمال و سیاست مردم، الگو قرار داده است. چنانچه من و برادرم هر دو روزه میگرفتیم، افرادی که نتوانسته بودند، روزه بگیرند، احساس حقارت میکردند، و به همین دلیل من با برادرم حسین قرار گذاشتیم که اینگونه عمل کنیم، تا هیچکس آزرده نباشد. افطار کردن من به خاطر مردم و روزه گرفتن برادرم حسین نیز به خاطر مردم است.»
بلال در ادامه یادداشت خود نوشته است:«خواندن این روایت، میتواند به رفع شائبههای پیشآمده برای ما کمک کند. ما باید بدانیم که امامان معصوم هیچگاه خلاف عقاید یکدیگر عمل نکردهاند. آنها همواره راه یکدیگر را ادامه دادهاند و هر یک بر اساس مقتضیات زمان تصمیمگیری کردهاند. البته شاید برای برخی باز هم این سؤال پیش آید که چگونه امامی صلح را انتخاب کرده و دیگری به میدان جنگ رفته است؟ امام خامنهای در کتاب «انسان 250 ساله» به خوبی به این سؤال و سؤالات مشابه آن پاسخ دادهاند. این کتاب مجموعهای از بیانات ایشان است. رهبر ایران معتقدند که باید زندگی ائمه اطهار را که 250 سال طول کشیده، زندگی یک انسان به حساب بیاوریم. از نگاه ایشان، ائمه از هم جدا نیستند، بلکه کلهم نور واحدند. حتی انسانی که هدف مشخصی را دنبال میکند، ممکن است در شرایط مختلف، تصمیمات متفاوتی بگیرد. امامان نیز بر همین اساس رفتار کردهاند. تصمیمات امام حسن(ع) و امام حسین(ع) نمونه خوبی برای این امر است. امام دوم شیعیان با معاویه صلح کرد. زیرا او قدرت نظامی کافی برای جنگ با معاویه را نداشت و در صورت جنگیدن، آسیب زیادی به شیعیان وارد میشد. روشن است که هر کدام از امامان معصوم در آن زمان همین تصمیم را میگرفتند. در مقابل، امام حسین(ع) با یزید وارد جنگ شد. یزید مردی عیاش و ظالم بود که همه احکام اسلامی را زیر پا میگذاشت. بنابراین امام حسین(ع) هیچ راهی جز جنگیدن با یزید نداشت. او نمیتوانست با چنین فردی صلح کند.»
این جوان آلمانی در ادامه به توصیف بیشتری از کتاب پرداخته است: « براساس کتاب “ انسان 250 ساله ”زندگی و تصمیمات ائمه را نباید جدا از یکدیگر در نظر بگیریم. پیامبر اکرم(ص) و 12 امام معصوم، هدفی مشترک داشتند و همگی در طول 250 سال، برای تحقق آن فعالیت کردند. با این وجود، ائمه بر اساس شرایط اجتماعی و سیاسی زمان خود، تصمیمات متفاوتی گرفتهاند. حضرت محمد(ص) بذری را کاشته است و امامان آن را به درختی پربار بدل کردهاند. این واقعیت است که تصمیمات درست و دقیق ائمه اطهار باعث حفظ اسلام شده است.»
او همچنین در بخش دیگری از یادداشت خود به اهمیت و ضرورت فقهای اسلامی در زمان غیبت امام مهدی(عج) اشاره کرده است: «در زمان غیبت امام داوزدهم، فقها وظیفه دارند که ما دانشجویان رشتههای مختلف اسلامی را آموزش بدهند. وقتی ما به عنوان دانشجو الهیات اسلامی در اروپا آموزش ببینیم، میتوانیم به شناخت دین اسلام در کشورهای اروپایی کمک کنیم. متأسفانه در حال حاضر ما در آلمان با مشکلات زیادی روبروییم. محققان و دانشجویان حوزه اسلامی دانش کافی ندارند و فقهای اسلامی در این کشور به زبان آلمانی مسلط نیستند. به همین دلیل جوانان و دانشجویان مسلمان با سؤالات زیادی روبرو میشوند که جوابی برای آنها پیدا نمیکنند. در این شرایط، خواندن کتاب «انسان 250 ساله» میتواند کمک زیادی باشد. این کتاب به ما نشان میدهد که جوانان مسلمان تا زمان ظهور امام دوازدهم، وظایف زیادی برعهده دارند. ما باید تمام توان خود را به کار ببریم تا دین اسلام حفظ شود و ظلم و ستم در جهان از بین برود. این هدف تمام ائمهاطهار در طول 250 سال زندگیشان بوده است.»
کتاب «تو شهید نمیشوی» روایتهایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم، شهید محمودرضا بیضایی، از جمله آثار انتشارات راه یار است که از سوی مخاطبان در ماههای گذشته با استقبال خوبی همراه بوده است. این اثر اخیراً از سوی این ناشر به چاپ هجدهم رسید.
«تو شهید نمیشوی»، روایتهای احمدرضا بیضای، برادر شهید از فراز و فرودهای یک زندگی با برکت، کودکی و نوجوانی، مسجد و مدرسه تا دانشگاه و پادگان، تبریز تا تهران و از تهران تا شام است.
در معرفی این کتاب آمده است: «تو شهید نمیشوی»، روایتهایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی به قلم برادرش احمدرضا است. محمودرضا که به آرمان جهانی امام خمینی(ره) یعنی تشکیل حکومت جهانی اسلام میاندیشید، مطالعات دینی و سیاسیاش تعطیل نمیشد و با زبان عربی و لهجههای عراقی و سوری آشنایی داشت. با آغاز جنگ در سوریه از سال 1390 برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آلالله(ع) عازم سوریه شد. او در آخرین اعزامش که دی 1392 بود، به یکی از یاران نزدیکش گفته بود این سفرش بیبازگشت است.
سرانجام در 29 دی 1392 همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفرصادق(ع) در منطقه «قاسمیه» دمشق در مقابله تروریستهای تکفیری به شهادت میرسد.
در یکی از این خاطرات درج شده در این کتاب، روحیه شهید برای خدمترسانی به محرومین چنین توصیف شده است:
میدان انقلاب سر خیابان کارگر جنوبی با هم قرار داشتیم. یک پراید سفید رنگ داشت که آن روز با همان آمد سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه مینشستم توی ماشین و بعد روبوسی میکردیم. آن روز موقع روبوسی دیدم چشمهایش سرخ است و سر و ریشش پر از خاک از زور خواب به سختی حرف میزد؛ حتی کلمات را اشتباه ادا میکرد. مرتب دستش را میکشید روی سرش. به زور چشمهایش را باز نگاه داشته بود.
گفتم: چرا اینطوری هستی؟
صفحات: 1· 2
کتاب «سالار تکریت» نوشته مصطفی زمانیفر، مجموعهای از خاطرات ۳۰ ماه اسارت جوان ۱۸ ساله یزدی به نام سیدحسین سالاری در اردوگاه ۱۱ تکریت رژیم بعث عراق است که به تازگی برای دومین بار منتشر شده است.
این سرباز ارتش که در واحد مهندسی رزمی لشکر ۸۱ باختران مشغول خدمت بود در آخرین روز سال ۱۳۶۶ در عملیاتی در منطقه غرب کشور از ناحیه پای راست مجروح شد و پس از چهار شبانه روز در حالی که رمقی در بدن نداشت به اسارت نیروهای عراقی درآمد.
وی به مدت دو سال و نیم در یکی از مخوفترین و سیاهترین نقطههای عراقِ دوران صدام یعنی استخبارات زندانی بود و کسی از او خبر نداشت حتی اسرای اردوگاه هم به خاطر جراحت شدید پایش، امیدی به زنده ماندنش نداشتند، اما این جوان با تحمل درد و رنج فراوان و با وجود شکنجههای شدید توانست تمام ناملایمات دوران دشوار اسارت را پشت سر بگذارد و به وطن بازگردد.
سالاری در خاطرات خود اطلاعاتی درباره اردوگاههای دشمن بعثی و وضعیت اسرای ایرانی در زمان جنگ میدهد و به بیان حوادث و پیامدهای ناگوار جنگ و همچنین دردها و مرارتهای سالهای اسارت خود و دیگر همرزمانش میپردازد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
« چشم که باز کردم آن اسیر مجروح دیگر کنارم نبود. دیدم یک کیسه خون به من وصل کرده و روی آن نوشتهاند: «اسیر ایرانی، سیّدحسین سالاری.» به نگهبان عراقی نگاه کردم. حدوداً هجده، نوزده ساله و همسنّ خودم بود. با حالت ترّحم به من نگاه میکرد. در این لحظات تشنگی فشار زیادی می آورد. با توجّه به نوع نگاه سرباز و حالتش به خود جرأت دادم و خطاب به او با زبان عربی دست و پا شکسته گفتم: «مای بارِد.» بلند شد و رفت. وقتی آمد، یک پارچ آب آورد. خیلی گرم بود. یک جرعه خوردم و دوباره گفتم: «مای بارِد.» چیزی نگفت و دوباره رفت. اینبار مقداری آبِ سرد آورد. از ذهنم گذشت که ایکاش میشد اسلحهاش را بگیرم و از اینجا فرار کنم، ولی وقتی به پایم نگاه کردم، دیدم فعلاً بهترین جا برای من، روی همین تخت است.
چند ساعتی بههمینمنوال و بدون هیچ اتّفاقی گذشت. فرصتی شد تا بعد از چند روز، چشم برهم بگذارم و بخوابم. با صدای سربازِ نگهبان بیدار شدم. یک نفر با لباس پرستاری آمد و تخت مرا داخل یک اتاق برد. دو، سه نفر با لباس پرستاری و چندنفر با لباس نظامی ایستاده بودند. یکی از آنها، تیغ جرّاحی در دست گرفت و گذاشت زیر گلوی من. جملاتی را به عربی گفت که من نفهمیدم و قاهقاه خندید. خیلی ترسیده بودم. تلاش کردم که خود را مسلّط و عادی جلوه دهم. گفتم: «بُکش! بکش تا راحت بشوم.» نگاهی به بقیّه کرد. آنها هم نیش خندهشان باز شد. با این کار داشتند تفریح میکردند. تیغ را از گلویم برداشت و با آن شلوارم را از بالای محلّ تیرخوردن تا پایین جِر داد. شروع کرد به شستشو دادن زخم. درد تا مُخم پیچید، ولی زیاد داد و فریاد نکردم تا دشمن از زجر من شاد نشود. بعد از شستشو یک آتل آوردند و به اصطلاح پایم را تختهبند و محلّ شکستگی را ثابت کردند. دورش را بانداژ و پانسمان کردند و دوباره مرا به همان سالن برگرداندند.
دو، سه روز در همین وضعیّت به سر بردم. نه سِرُم وصل کرده بودند، نه به من غذا میدادند و نه رسیدگی میشد. تنها مقداری آب داده بودند و یک کیسة خون که غذای بدنم را تأمین میکرد. شاید زندهماندنم به یک معجزه شبیه بود. از آن سرباز مجروحِ اهل مشهد دیگر خبری نداشتم، چون او را برده بودند.»
کتاب آرام جان؛ روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان به کوشش محمدعلی جعفری توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
گاهی اوقات فقط تصاویر آدمهایی که توی جنگ هشت ساله یا سوریه و یا در انقلاب شهید شدهاند جلوی چشم به عنوان شهید ردیف میشوند.
شاید شما هم مثل خیلیهای دیگر برایتان جالب باشد قصه پسر جوانی که در کف خیابانهای شمال شهر تهران شهید شده باشد آن هم نه در دهه شصت؛ در همین دوسال گذشته.
شهیدی که فهمیدن ارزش خونش البته بصیرت و نگاه ژرفای بیشتری میطلبد. قصهاش را از زبان شیرین و پرخاطره مادرش بخوانید که هم همسر شهید است و هم مادر شهید.
محمدحسین متولد 1374، بسیجی مخلص و پیرو خط ولایت و رهبری بود. او از ۷ سالگی عضو بسیج بود و در مسجد فعالیت می کرد. در بسیج هم بسیار فعال بود و هم خالصانه به انقلاب و مردم خدمت می کرد و همین شد پله پرش محمدحسین.
خون محمد حسین حدادیان را کسانی ریختند که عمری نان و نمک خوردند و بعد غریبانه او را زخم زدند.
اواخر بهمن96 در ایام شهادت مظلومانه حضرت زهرا(س) بود که خیابان پاسداران تهران شاهد توحش گرانی موسوم به دراویش و ایجاد ناامنی و به شهادت رساندن سه تن از نیروهای انتظامی بود. محمد حسین که از این آشوب ها و حتک حرمت ها خونش به جوش آمده بود به محل حادثه رفت. در همان لحظات بامداد، او را ابتدا به وسیله اسلحه شکاری مجروح و سپس توسط یک اتومبیل زیر گرفته و در شب شهادت حضرت زهرا(س) به فیض شهادت نائل شد.
گزیده متن
انگار زخم پای محمد حسین ذره ذره روحم را می خورد. نمی توانستم دور خانه راه بروم. زبانم در دهانم شده بود مثل یک تکه چوب خشک. دوتا توت خشک گذاشتم در دهانم.
تا توت نم پس داد و مزه اش رفت زیر زبانم، هری دلم ریخت. مزه شیرینی توت.
بی هوا رفتم در قعر چاه خاطرات روز شهادت آقا مهدی…
«آرام جان»؛ زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمد حسین حدادیان به روایت مادر، به قلم محمد علی جعفری در قطع رقعی و 160 صفحه همزمان با دومین سالگرد شهادت شهید حدادیان توسط انتشارات شهید کاظمی، روانه بازار شد.
پیش تر از این نویسنده خوش ذوق انقلابی آثار پرفروشی چون کتاب سربلند(روایت زندگی شهید محسن حججی)، عمار حلب(روایت زندگی شهید محمد حسین محمد خانی)، قصه دلبری(شهید محمد حسین محمد خانی به روایت همسر)، عروسی لاکچری(مجموعه داستان) و… روانه بازار شده است
علاقه مندان جهت تهیه کتاب می توانند از طریق سایت رسمی انتشارات شهید کاظمی(nashreshahidkazemi.ir) با پست رایگان و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه 3000141441 کتاب را تهیه نمایید.
مرحوم حجّة الاسلام ملاَّ اسد الله بافقی به نقل از برادرش مرحوم آیت الله محمّد تقی بافقی میگوید: «قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدّس برای زیارت حضرت علیّ بن موسی الرّضا (ع) بروم. فصل زمستانی بود که حرکت کردم و وارد ایران شدم.
کوهها ودرّههای عظیمی سر راهم بود وبرف هم بسیار باریده بود. یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود وسراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانهای رسیدم؛
که نزدیک گردنهای بود، با خودم گفتم: «امشب در میان این قهوه خانه میمانم، صبح به راه ادامه میدهم».
پس وارد قهوه خانه شدم، دیدم جمعی از کردهای ایزدی در میان قهوه خانه نشسته ومشغول لهو ولعب وقمار هستند، با خودم گفتم: «خدایا چه بکنم؟! اینها را که نمیشود نهی از منکر کرد، من هم که نمیتوانم با آنها مجالست نمایم، هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است».
همینطور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم وفکر میکردم و کم کم هوا تاریک میشد، صدائی شنیدم که میگفت: «محمّد تقی! بیا اینجا». بطرف آن صدا رفتم، دیدم شخصی باعظمت زیر درخت سبز وخرّمی نشسته ومرا بطرف خود میطلبد.
نزدیک او رفتم واو سلام کرد وفرمود: «محمّد تقی آنجا جای تو نیست».
من زیر آن درخت رفتم، دیدم، در حریم این درخت، هوا ملایم است وکاملاً میتوان با استراحت در آنجا ماند وحتّی زمین زیر درخت، خشک وبدون رطوبت است، ولی بقیّه صحرا پُر از برف است وسرمای کُشندهای دارد.
به هر حال شب را خدمت حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) که با قرائنی متوجّه شدم او حضرت بقیّة الله (ع) است بیتوته کردم وآنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدّس استفاده کردم.
صبح که طالع شد ونماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرمودند: «هوا روشن شد، برویم».
من گفتم: «اجازه بفرمائید من در خدمتتان همیشه باشم وبا شما بیایم».
حضرت فرمود: «تو نمیتوانی با من بیائی».
گفتم: «پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟»
حضرت فرمود: «در این سفر دوبار تو را خواهم دید ومن نزد تو میآیم. بار اوّل قم خواهد بود ومرتبه دوّم نزدیک سبزوار تو را ملاقات میکنم». ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شد.
من به شوق دیدار آن حضرت، تا قم سر از پا نشناختم وبه راه ادامه دادم، تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم وسه روز برای زیارت حضرت معصومه (س) ووعده تشرّف به محضر آن حضرت در قم ماندم، ولی خدمت آن حضرت نرسیدم.
از قم حرکت کردم وفوق العاده از این بی توفیقی وکم سعادتی متأثّر بودم، تا آنکه پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم.
همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: «چرا خُلف وعده شد؟! من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسیدم».
در همین فکرها بودم، که صدای پای اسبی شنیدم، برگشتم دیدم حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) سوار بر اسبی هستند وبطرف من تشریف میآورند وبه مجرّد آنکه به ایشان چشمم افتاد ایستادند وبه من سلام کردند ومن به ایشان عرض ارادت وادب نمودم.
گفتم: «آقا جان! وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم، ولی موفّق نشدم؟!»
حضرت فرمود: «محمّد تقی! ما در فلان ساعت وفلان شب نزد تو آمدیم، تو از حرم عمّه ام حضرت معصومه (س) بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسألهای میپرسید، تو سرت را پائین انداخته بودی وجواب او را میدادی، من در کنارت ایستاده بودم وتو به من توجّه نکردی، من رفتم» .
منبع/گنجینه دانشمندان