روایتی آمده است: یک قاضی مقدّس و بسیار عابد از دنیا رفت. او حقّی را ناحق نمی کرده و علاوه بر شهرت به قضاوت عادلانه، مۆمن و متّقی بوده است و از این رو همسرش یقین داشته که وی بهشتی است. وقتی زن جسد شوهر را در لحد قرار داد و پارچه روی صورت او را کنار زد، دید ماری از بینی او بیرون آمد و شروع به کندن و خوردن صورت او کرد. زن از این وضعیت عجیب ترسید.
هنگام شب، شوهر خود را درخواب دید و از آنچه رخ داده بود سۆال کرد و گفت: تو که انسان خوبی بودی! پس این مار چه بود؟ قاضی جواب داد: آن به خاطر برادر توست. روزی برادر تو با کسی نزاع داشت. برای حلّ مسأله به نزد من آمدند و من در دل خود دوست داشتم که حق با برادر تو باشد. نه اینکه العیاذبالله ناحقی باشد، بلکه دوست داشته حق با برادر زنش باشد البته نتیجه حکمیّت به نفع برادرت شد و من از این امر خوشحال شدم و با اینکه واقعاً حق با برادر تو بود، اکنون گرفتارم. همین که قاضی در دل بین دو مسلمان تفاوت قائل شده، عمل او در برزخ مجسّم شده و موجب آزار او گردیده است
⚠️مواظب حق دیگران باشیم گناهی که خدا آن را تا بنده حلال نکند نمی بخشد
? الکافی، ج 7، ص 410
علیرضا پناهیان :
شما ميدونيد چرا بنده رفتم آخوند شدم؟
شما ديندار كه باشي آدم باهوشي ميشيد.
اصلا هوش مديريتي بالايي پيدا ميكنيد. دين اين كار را با آدم ميكند، دين سلامت جسمي به آدم ميدهد تا سلامت در روابط اجتماعي، و سلامت در مديريت، اصلا فوق العاده است دين.
شما نميدونم ميدونيد چرا بنده رفتم آخوند شدم؟ يا نميدونيد در جريان نيستيد من بهتون توضيح بدهم؟ بگم؟
از بس ديدم اين دين پديده قشنگيه
از بس ديدم اين_دين_پيچيده_است
از بس ديدم اين دين نازنينه، غريبم که هست.
گفتيم بريم اين دين را بشناسيم، گفتن پس تو آخوند شدي.
گفتم واقعا؟ گفتن آره
ميخواي از دين هم حرف بزني؟
گفتيم آره ديگه بريم بگيم به اين و آن
گفتن پس تو آخوندي ديگه.
ديگه اينجوري شد ما آخوند شديم.
شما هم اگر باور كنيد دين قشنگه
ممكنه كم كم بريد آخوند بشيد، يا لااقل بچه ات را بگذاري آخوند بشه. بله؟
درسته خب اگه كسي براي كار نكردن بره آخوند بشه اون ديگه كلاهش پس معركه هست!
اون گول خورده چون تو آخوندي ده برابر از آدم كار ميكشند.
آخوندي استراحت ندارد، ده برابر بايد درس بخواند.
دقيقا دوبرابر دانشگاه درس ميخواند همان مدرك دانشگاه را بهش ميدهند
تنبل مگه ميتواند برود حوزه؟
بعد آخوند هم كه تعطيلي ندارد كه، ولي واقعا ما نسبت به همه صنفها آخوند_خوب_كم_داريم.
پزشك خوب داريم مهندس خوب داريم بگو ديگه. در هر رشته اي به اندازه كافي هست.
معلم خوب داريم الآن ديگه استخدام نمي كند آموزش و پرورش. در هر شغلي بگي واقعا به قدر كافي داريم.
جز آخوندي كه بقدر حداقل_لازم نداريم. سخته كسي نمياد. خيلي ها ميان نصف راه بر ميگردن، ميگن اوه اوه بابا ولمون كن تو را به خدا.
بله ممكنه شنيده باشه اين آخوندها سر ظهر خوب ميگيرند ميخوابند خواب قيلوله.
ان شاالله كه اين توفيق را خداوند بدهد آدم وسط روز بخوابد ولي اين اثر تنبلي نيست. سحر بلند شده، صبح زود بلند شده بكوب تا نزديك ظهر. نزديك ظهر شما نيم ساعت بخوابي به اندازه هشت ساعت خواب به درد شما ميخورد. اين تنبلي نيست اين زرنگيه ماشاءالله پير مردهاي حوزه را نگاه بكنيد، در حوزه چقدر قبراق سرحال بازنشستگي ندارد. چرا بايد بازنشستگي داشته باشد؟ معنا ندارد.
اين دين ما خيلي غريبه.
آقايون قبول كنيد نگذاريد من زياد توضيح بدم.
┄✾☆⊰༻?༺⊱☆✾┄
#حوزه #دانشگاه #آخوند #حوزه_برویم_یا_دانشگاه؟
#آخوند_خوب #آخوند_شویم #استاد_پناهیان
روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد كه
دید عده ای برای خرید پرندهی كوچكی
سر و دست میشكنند و روی آن ده
سكهی طلا قیمت گذاشتهاند.
ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكهی نقره قیمت گذاشت.
ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكهی نقره و پرندهای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟
دلال گفت: آن پرندهی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد میتواند یك ساعت پشتسر هم حرف بزند.
ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت میزد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر میكند.
بردباری تان ، وقتی هیچ چیز ندارید
و نحوه رفتارتان ، وقتی همه چیز دارید
?تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی؛
یکی دیروز و یکی فردا
?دو شخـص به تـو می آمـوزد:
یکی آمـوزگـار، یکی روزگـار
اولی به قیمت جـانش، دومی به قیمت جـانت
?آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن
همه يادشون ميمونه باهاشون چيكار كردى،
ولـى يادشون نميمونه براشون چـكار كردى
معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را “خِنگ” مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی