جمعیت زیادی آمده بود و گُلهبهگُله آدم نشسته بود روی زمین؛ همان بیرون و در کنار تریلیها. بعضیها بهخاطر شهیدشان آمده بودند و بعضیها هم برای رضای خدا و برای اینکه شبی در کنار شهدا تا صبح با خدای خودشان راز و نیاز کنند. کسی به کسی نبود. هر کدام از آدمهایی که آمده بودند، توی حال خودشان بودند. من هم بیرون بودم، اما یکمرتبه دیدم حاجآقا پیدایش نیست. گشتم و پیدایش کردم. دیدم به تریلی تکه داده و دارد گریه میکند.
کنار تابوت محمد ایستاده بود. یاد آن روزهایی افتادم که از مدرسه میآمد و وقتی میدید محمد خواب است، قنداقش را باز میکرد و آنقدر به او ور میرفت تا چشمهایش را باز کند و تکان بخورد و مطمئن شود که محمد چیزیاش نیست و دوباره برگردد مدرسه. با اینکه حمید چندین بار ماجرای شهادت محمد را تعریف کرده بود، من خودم هنوز امید به زنده بودنش داشتم. دوست داشتم باور کنم که حمید توی سیاهی سحر و زیر آتش دشمن و شرایط پراضطراب جنگ، درست متوجه نشده که محمد شهید شده یا مجروح، اما تا آن شب نمیدانستم که حاجآقا هم تا این اندازه به زنده بودن محمد امید داشته و کسی که مدام به ما نصیحت میکرد جلوی مردم گریه نکنید، خودش ایستاده و روضة علیاکبر(ع) میخوانَد و اشک میریزد.
به یاد شهید محمدجنیدی در سالروز شهادتش 18 اسفند1362
برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست
☘ گاهی عشق معجزه میکند و بیسیمچی گردان، آشنای غریب شهدا می شود.
امیر_امینی ، رزمنده ی ساده ی گردان که حال و هوای هر عملیات را با بیسیم به جاماندگان خبر میداد.
☘ فرمانده قلبش شد و بیسیمچی اشک و مناجاتش برای خــ?ــدا .
? آنقدر دعا کرد تا عاشق ، مخلص وشهید شد.
☘ عکاس جنگ، با دوربینی که از زیر خاک پیدا کرد ، شهادت بیسیمچی عاشق را ثبت کرد و این عکس برگی شد از دفتر عشق، که این روزها دل هر آدم سردرگمی را می لرزاند .
◾️سربندش…
◾️چشم هایش که از خستگی دنیا آرام گرفته است…
◾️ و لب های خونینش، که گویی هنوز هم ذکر میگویند… اینها هرکدام روضه ای است برای آنان که گرفتار دنیا شدهاند .
? او با مناجات و گریههایش خالص شد برای خدا و خدا عزت نصیبش کرد و عزیز شد برای دنیا و آدمهایش.
☘ کاش میشد عکس او را بر سر در قلب هایمان بیاویزیم، تا در دنیای غفلت و گناه کمی بندگی کنیم…
و او با بیسیمش از عشق به محبوب بگوید…
✍ نویسنده: طاهره_بنائی_منتظر
خوش اخلاقی و شوخ طبعی احمد زبان زد بود ? . بسیار نکته سنج و دقیق بود. هیچ گاه تولد خواهرانش را فراموش نمی کرد و هر سال به ما هدیه تولد می داد. او برادری مهربان و دوستی قابل اعتماد بود. در همه چیز اعتدال داشت . نه پر حرف بود نه کم حرف. در هنگام خشم و ناراحتی، سکوت می کرد.
احمد این حدیث امام علی علیه السلام را همیشه برای من می خواند: “برای دنیای خودت چنان عمل کن که گویا تا ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری.”❗️
معتقد بود این حدیث باعث جلوگیری از افراط و تفریط در میان مسلمین می شود.
احمد مبنای زندگی خودش را بر همین اساس گذاشته بود
اهل تفریح و خوش گذرانی به جا بود، با دوستانش بیرون می رفت.
شاخص ترین ویژگی های احمد، صبر او بود. او بخشنده و دست و دل باز بود و اطرافیان را با بخشندگی خود خوشحال می کرد
احمد بسار با گذشت بود. هرگز از کسی خشمگین نمی شد و هرگز از کسی کینه به دل نمی گرفت و مواظب بود کسی از او دلگیر نشود
شهید مدافع حرم احمد مشلب ?
کتاب «تو شهید نمیشوی» روایتهایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم، شهید محمودرضا بیضایی، از جمله آثار انتشارات راه یار است که از سوی مخاطبان در ماههای گذشته با استقبال خوبی همراه بوده است. این اثر اخیراً از سوی این ناشر به چاپ هجدهم رسید.
«تو شهید نمیشوی»، روایتهای احمدرضا بیضای، برادر شهید از فراز و فرودهای یک زندگی با برکت، کودکی و نوجوانی، مسجد و مدرسه تا دانشگاه و پادگان، تبریز تا تهران و از تهران تا شام است.
در معرفی این کتاب آمده است: «تو شهید نمیشوی»، روایتهایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی به قلم برادرش احمدرضا است. محمودرضا که به آرمان جهانی امام خمینی(ره) یعنی تشکیل حکومت جهانی اسلام میاندیشید، مطالعات دینی و سیاسیاش تعطیل نمیشد و با زبان عربی و لهجههای عراقی و سوری آشنایی داشت. با آغاز جنگ در سوریه از سال 1390 برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آلالله(ع) عازم سوریه شد. او در آخرین اعزامش که دی 1392 بود، به یکی از یاران نزدیکش گفته بود این سفرش بیبازگشت است.
سرانجام در 29 دی 1392 همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفرصادق(ع) در منطقه «قاسمیه» دمشق در مقابله تروریستهای تکفیری به شهادت میرسد.
در یکی از این خاطرات درج شده در این کتاب، روحیه شهید برای خدمترسانی به محرومین چنین توصیف شده است:
میدان انقلاب سر خیابان کارگر جنوبی با هم قرار داشتیم. یک پراید سفید رنگ داشت که آن روز با همان آمد سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه مینشستم توی ماشین و بعد روبوسی میکردیم. آن روز موقع روبوسی دیدم چشمهایش سرخ است و سر و ریشش پر از خاک از زور خواب به سختی حرف میزد؛ حتی کلمات را اشتباه ادا میکرد. مرتب دستش را میکشید روی سرش. به زور چشمهایش را باز نگاه داشته بود.
گفتم: چرا اینطوری هستی؟
صفحات: 1· 2
من و این یک نفس بشتاب مادر
مرا این لحظه ها دریاب مادر
شدم مثلِ رباب این روزِ آخر
عذابم می کند این آب ، مادر
نه دل گرمی نه تسکین مانده باقی
که داغی سخت و سنگین مانده باقی
ببین از پنج فرزندم برایت
فقط یک مَشکِ خونین مانده باقی
زِ تو حیف است بازویت بیافتد
و زخمی بینِ اَبرویت بیافتد
چه می شد وقتِ جان دادن عزیزم
سرم بر رویِ زانویت بیافتد
زمین خوردن تنت را هم بِهَم ریخت
حرامی پیکرت را هم بِهَم ریخت
حرم با تو زمین اُفتاد عباس
عمود آمد سرت را هم بِهَم ریخت
تو را بست از سر گیسو به نیزه
مگر تابت دهد هر سو به نیزه
الهی بشکند دستانِ خولی
تو را محکم زد از پهلو به نیزه
سرت بر خاک بود و دردسر شد
که سرگرمیِ چندین رهگذر شد
سرت برگشت بر نیزه ولیکن
شکافِ ابرویِ تو بازتر شد
هزاران تیر بر تن تا پَر آمد
هزاران تیر بود و مادر آمد
مگر کم بود حجمِ تیر این سو
که غلطیدی و از آن سو در آمد
پُر است اینجا پَری آتش گرفته
لباس و مَعجری آتش گرفته
شنیدم روضه ات را بارِ اول
خودم از دختری آتش گرفته
چقدر آن قافله شرمنده ام کرد
نشانِ سلسله شرمنده ام کرد
تو را نه ، کاش مَشکَت را نمیزد
بمیرد حرمله شرمنده ام کرد
ببین این روزهای آخری را
شنیدم روضه ی انگشتری را
خداوندا سنان از من گرفته
تمامِ لذتِ نامادری را
سایت زمزار