بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید:
روزی شخصی به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! پدرم سکته کرده و مرده است و دارای اموال و جواهراتی بسیار می باشد، که من از محلّ آن ها بی اطّلاع هستم. و من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم. و سپس اظهار داشت: به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم، تقاضامندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهی. امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضای او فرمود: پس از آن که نماز عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام، صلوات بفرست. پس از آن، پدرت را در عالم خواب خواهی دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید. آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت: پسرم! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان. هنگامی که آن شخص از خواب بیدار گشت، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد. و چون به آن جا رسید، پس از اندکی جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد. و سپس گفت: شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
منبع:
الخرایج والجرایح:جلد 2/ص665/ح5
حكيم بن عتيبه گفت: خدمت حضرت باقر (عليه السلام) بودم، خانه پر از جمعيت بود در اين هنگام پيرمردى كه تكيه بر عصاى آهنين خود داشت وارد شد بر در خانه ايستاده، گفت: السلام عليك يابن رسول الله و رحمة الله و بركاته و سكوت كرد. حضرت باقر (عليه السلام) فرمود: عليك السلام و رحمة الله و بركاته .
پيرمرد رو به طرف حضار مجلس نموده بر همه سلام كرد و آنها جواب سلامش را دادند آنگاه متوجه حضرت شده و عرض كرد يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا به نزديك خود جاى ده.
فوالله انى لاحبكم و احب من يحبكم و والله ما احبكم و لا احب من يحبكم لطمع فى دنيا والله انى لا بغض عدوكم و ابرء منه والله ما ابغضه و ابرء منه لوتر، كان بينى و بينه والله انى لاحل حلالكم و احرم حرامكم و انتظر امركم فهل تر جولى جعلنى الله فداك
به خدا سوگند شما را دوست دارم و دوستان شما را نيز دوست دارم ، اين علاقه و محبت من نسبت به شما و دوستانتان نه براى طمع در دنيا است. به خدا قسم دشمنان شما را دشمن دارم و از آنها بيزارم. اين دشمنى و بيزارى كه نسبت به آنها ابراز مى كنم خداى را شاهد مى گيريم كه نه به واسطه كينه و خصومتى است كه بين من و آنها باشد. آنچه شما حلال بدانيد حلال مى دانم و آنچه حرام بدانيد حرام مى دانم و انتظار فرج شما خانواده را مى كشم يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) فدايت شوم با اين خصوصيت آيا اميد نجاتى برايم هست؟!
حضرت باقر (عليه السلام ) فرمود: جلو بيا؛ او را پيش خواند تا در پهلوى خود نشانيد. آنگاه فرمود: پيرمرد.
شخصى خدمت پدرم على بن الحسين (عليه السلام ) رسيد همين سوالى كه تو كردى از ايشان نمود. پدرم در جوابش فرمود: اگر از دنيا بروى وارد بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و على و امام حسن و امام حسين و على بن الحسين (عليهم السلام) مى شوى ، قلبت خنك خواهد شد و دلت از التهاب مى افتد شاد خواهى شد و چشمهايت روشن مى گردد، با كرام الكاتبين به خوبى و خوشى روبرو خواهى شد آنگاه كه جانت به اينجا برسد (در اين هنگام با دست اشاره به گلوى خود نمود) در زندگى نيز چيزهائى خواهى ديد كه باعث روشنى چشمت هست و با ما در مقامى بلند و ارجمند خواهى بود.
پيرمرد از شنيدن اين مقامات چنان غرق در شادى شد كه خواست براى مرتبه دوم عين جملات را از زبان امام (عليه السلام) شنيده باشد، از اين رو عرض كرد يابن رسول الله چه فرموديد؟!
حضرت باقر (عليه السلام) سخنان خود را تكرار كرد. پيرمرد عرض كرد اگر من بميرم بر پيغمبر و على و حسن و حسين و على بن الحسين (عليهم السلام) وارد مى شوم. چشمم روشن و دلم شاد و قلبم خنك مى شود و كرام الكاتبين را با شادى و خوشى ملاقات مى كنم وقتى جانم به گلويم برسد.
اگر زنده بمانم خدا چشمم را روشن مى نمايد و با شما در درجه اى بلند خواهم بود؟!
در اين هنگام پيرمرد را چنان گريه اى گرفت كه مانند ژاله اشك مى ريخت و با صداى بلند هاى هاى گريه مى كرد. آنقدر گريه كرد كه بر زمين افتاد. قطرات پياپى اشك و ناله هاى جانگداز كه حاكى از قلب پر محبت و ولاى پيرمرد بود چنان اطرافيان را تحت تاثير قرار داد كه همه با صداى بلند شروع به گريه كردند. حضرت باقر (عليه السلام) رو به طرف پيرمرد نموده با دست مبارك قطرات اشك را از مژگانش مى گرفت و مى پاشيد.
پيرمرد سربلند نموده و عرض كرد يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) دست مباركت را به من بده . حضرت دست خود را به طرفش دراز كرد.
پيرمرد گرفته شروع به بوسيدن كرد و بر چشمهاى خود گذاشت ، سينه و شكم خويش را گشود، دست آن جناب را بر روى سينه و شكم خود گذاشت آنگاه از جاى حركت كرده سلام داد و رفت.
حضرت باقر (عليه السلام) تا موقعى كه پيرمرد در حال رفتن ديده مى شد او را با توجه مخصوصى تماشا مى كرد، پس از آن روى به جمعيت نموده فرمود: هر كس مايل است مردى از اهل بهشت را ببيند به اين شخص نگاه كند
حكيم بن عتيبه راوى حديث مى گويد هيچ مجلس عزائى را نديده بودم كه از نظر سوز و گداز و سيلاب اشك شباهت به اين مجلس داشته باشد.
منبع:
روضه کافی/صفحه 76
روزی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و عبدالله بن جعفر به راه حج می رفتند. پس زاد و توشه ی آنان از میان رفت. گرسنه و تشنه به خیمه ای رسیدند که پیرزنی در آن زندگی می کرد. از او آب طلب کردند. پس پیرزن با مهربانی گفت: این گوسفند را بدوشید و شیر آن را با آب بیامیزید و بیاشامید
سپس از او غذا خواستند، گفت: همین گوسفند را داریم، بکشید و بخورید. یکی از آنان گوسفند را ذبح کرد و از گوشت آن مقداری بریان کرد و همه خوردند و سپس همانجا به خواب رفتند.
هنگام رفتن به پیرزن گفتند: ما از بزرگان قریشیم و به حج می رویم. اگر گذرت به مدینه افتاد، نزد ما بیا تا جبران محبتهای تو را کنیم و بدان که با تو به نیکی رفتار خواهیم کرد.
شوهر زن که آمد و از جریان مطلع شد بر زن پرخاشی کرد و گفت: وای بر تو! تنها گوسفند مرا برای مردمی ناشناس میکشی، آنگاه می گویی: از قریش بودند!؟
روزگاری گذشت و کار بر پیرزن سخت شد و از آن محل کوچ کرد و به مدینه عبورش افتاد. امام حسن (سلام الله عليه) او را دید و شناخت. پس پیش رفت و فرمود: مادر مرا می شناسی؟
پیرزن گفت: نه!
فرمود: من همانم که در فلان روز مهمان تو شدم. آنگاه دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دینار زر به او دادند. آنگاه او را نزد برادرش حسین بن علی فرستاد، آن حضرت نیز به همان اندازه بدو بخشید و او را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و او نیز عطایی همانند آنان به او داد.
منبع:
ابن شهرآشوب/مناقب آل ابی طالب/جلد4 صفحه18
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند…
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت…
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم…
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی…مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد
منبع:
1398/8/20
داشتم از يكي از خيابون هاي مركز شهرمون رد ميشدم ديد دختر خانومي يه ساپورت پوشيده با يه مانتوي نخي خيلي خيلي راحتي كه همه وجناتش پيدا بود، من كه يه خانوم بودم خجالت ميكشيدم بهش نگاه كنم…..آخه خيلي جلب توجه ميكرد
رفتم جلو و با احترام بهش سلام دادم و روز بخير گفتم……. منو ديد گفت… ها!!……… چيه لابد اومدي بگي كه اين چه وضعشه؟…….. مگه وكيل وصي مردمي؟……..
ولي من بهش گفتم كه نه باهات كاري ندارم خواستم بپرسم كه ساپورت خوشكلي داري خيلي خوش رنگه بهت هم خيلي مياد از كجا گرفتي؟…….
كم مونده بود شاخ در بياره……. با صداي آرومي گفت واقعا… ببخش فكر كردم كه شما هم مثل بعضي ها ميخواهي گير بدي……….
گفتم كه نه كاري باهات ندارم لباس خوشگلي داري ولي لباس خوشگل رو بايد جاهاي خوشگل پوشيد حيف نيست اين لباسهاي خوشگل رو براي آدمهاي هرزه نشون بدي اونهايي كه دندون براي من و شما تيز كردن؟!!!…
ديدم سرش رو انداخت پائين گفت: عوضش مي كنم ولي پول آژانس ندارم……. پيش خودم گفتم لابد از خونه تا اينجا كه ميگفت مسافت زيادي داره حتما پياده اومده………. براي خود نمايي بوده يا؟…… چند نفر تا اينجا مزاحمش شدن؟
در هر صورت، با هم ديگه سوار آژانس شديم و رفتيم سر كوچه شون پياده شد…. پياده شدني بهم گفت كه خيلي ماهي…… چند بار ديگه بعد اون قضيه ديدمش، اين دفعه مانتوي خوبي پوشيده بود ولي ميتونه بهتر هم بشه..
با خودم گفتم كه اگه باهاش بد برخورد ميكردم آيا اون لباس زشت رو عوض ميكرد…….؟
خداي شكر به ارزش حجابي كه برام دادي
منبع:
حجاب و عفاف, ساپورت, امر به معروف, بي حجاب, برخورد خوب