15 اردیبهشت 1399
?روزي مرد نابينايي روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود. روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت. نگاهي به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. روزنامه نگار چند… بیشتر »
1 نظر
06 اردیبهشت 1399
جوانی موبایلش را که کنار قرآن گذاشته بود یادش رفت با خودش ببره و رفت بیرون از منزل ” قران سوالی ازموبایل میکنه ” * چرا اینجا انداختنت ؟ ?موبایل:این اولین بار است که منو فراموش میکنه ?قرآن : ولی من که همیشه فراموش میکنه ?موبایل: من همیشه با… بیشتر »
17 مهر 1397
رقیه جان! خنده های کودکی ات چه آسان به غارت رفت! چه بی پناه شدی در دل بیابان ها! رود فرات از چشمانت سر چشمه میگیرد..! گرچه سه سال بیش نداشتی..!اما صد سال در این اندک سال عمرت شکایت است! سه سال بیش نداشتی اما صدای گریه ات یک شهر را نا آرام کرد..! #تولیدی… بیشتر »