31 خرداد 1398
چند خاطره 1-گفتند “دکتر برای عروس هدیه فرستاده” به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم. بازش کردم. یک شمع خوشگل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که اینها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را… بیشتر »
1 نظر