امام علی (ع) :
اعلموا من یتق الله یجعل له مخرجا من الفتن و نورا من الظلم
بدانید ، هر کس تقوا پیشه کند ، خداوند برای او راه رهایی از فتنه ها و نوری برای نجات از تاریکی ها قرار می دهد .
6گام مهم براي با خدا ماندن:
1-فقط عاشق او بودن:هروقت مي خواست براي جوان ها يادگاري بنويسد،مي نوشت:من كان لله،كان الله له.«هر كه با خدا باشد خدا با اوست.»
رسم عاشق نيست با يك دل دو دلبر داشته باشد.
2-هميشه به ياد او بودن:براي اينكه معشوقت را هميشه در كنارت احساس كني بايد دائماً به يادش باشي.
با صلوات،با استغفارو…
آن زليخا از سپندان تا به عود
نام جمله چيز يوسف كرده بود
3-به معشوقت اعتماد كن:كشتي غرق شد وآب او را به ساحل جزيره اي متروكه آورد،اميدي به نجات نداشت،يك ماه زحمت كشيد واز چوب وخار وخاشاك كلبه اي ساخت.آنروز وقتي برگشت كلبه در حال سوختن بود،خيلي به خدا گلايه كرد،ساعتي بعد كشتي در جزيره پهلو گرفت واو نجات يافت؛ناخدا مي گفت:از دود آتش فهميدم كسي كمك مي خواهد.
4-اول خودت:از آيت الله بهاءالديني پرسيدند:براي خود سازي چه ذكري بگوييم؟فرمود:روزي چندين بار به خودتان بگوييد:چقدر خوب ميشه اگه من خوب بشم.
بيا براي دل امام زمان (عج)وظهورش ترك گناه را از خودمان شروع كنيم.
5-اضافه كاري:رفته بوديم شناسايي،به كمين عراقي ها برخورديم،مجبور شديم نماز صبح را هم در حال برگشتن بخوانيم،وقتي به مقر رسيديم آفتاب طلوع كرده بود،همه از خستگي خوابشان برد به جز سيد،تا ظهر نام خواند وگريه كرد،ازش پرسيدند:چه شده؟چرا بي تابي؟از گريه چشمانش سرخ شده بود،سرش را بالا آورد وگفت:ديشب نماز شبم قضا شد،دلم براي خدا تنگ شده …
6-شاه كليد:به خدا گفتم:بيا جهان را قسمت كنيم،آسمان مال من،ابرهايش مال تو!دريا مال من،موج هايش مال تو!ماه مال من،خورشيد مال تو!خداخنده اي كرد وگفت:
توبندگي كن،
همه چيز مال تو؛
حتي من…
از زندگی خود لذت ببرید بدون آنکه آن را با زندگی دیگران مقایسه کنید .
حی علی ……
موذنی اذان می گفت چون به حی علی الصلاه رسید مردم به عجله ی هر چه تمام تر جمع شده به نماز مشغول گردیدند .
یکی از ظرفا حاضر بود گفت : به خدا قسم اگر این موذن می گفت : حی علی الزکوه ، یک نفر در اینجا حاضر نمی شد .
صفیه نورآبادی / طلبه پایه هفتم
شاگردی از استادش پرسید : محبت چیست ؟
استاد در جواب گفت : به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندم زار ، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی !
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت .
استاد پرسید :چه آوردی ؟
و شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو می رفتم ، خوشه ها پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت : محبت یعنی همین !
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی !
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم . ترسیدم که اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی برگردم . همین !
صفیه نورآبادی / طلبه پایه هفتم