بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
خصوصیات اخلاقی شهید سردار همت
عشق به عبادت: همسفر و همسر حاج محمد ابراهیم همت می گوید: « قبل از عملیات، یک شب حاجی به خانه آمد و سرا پا خاک آلود بود و چشمانش هم از بی خوابی ورم کرده بود. وقتی که وارد خانه شد، دیدم می خواهد نماز بخواند. گفتم: لااقل دوش بگیر، غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان. حاجی گفت: من این همه به خود زحمت دادم که نماز اول وقت را از دست ندهم، چه طور می توانم نماز نخوانده غذا بخورم. آن شب آنقدر خسته بود که من در موقع نماز خواندن، کنار ایستادم که اگر افتاد بگیرم»
حضرت امام خمینی(ره) با این گونه جوانان توانستند لرزه بر اندام دشمنان اسلام بیندازند وگرنه صدام که ضعیف نبود بلکه همه کشورهای استعمارگر پشتیبان او بودند ولی با این حال در هر جبهه ای وقتی نیروهای صدام می فهمیدند که لشکر محمد رسول الله به فرماندهی شهید همت درآن جبهه مستقر شده اند وحشت می کردند.
توکل: او خود را به خدا سپرده بود و این یکی از خصوصیات او بود. «ابراهیم سنجری» یکی از همرزمان او می گوید: روزی پس از عملیات والفجر ۳ با حاجی به سوی خط مقدم می رفتیم. در این لحظه یک هواپیمای عراقی از روبروی ما پیدا شد. من دیدم همین الآن است که ما را بزند. من ایستادم تا پیاده شویم و در پشت سنگ بزرگی که در کنار جاده بود پناه بگیریم. حاجی گفت: چرا ایستادی؟ گفتم: مگر هواپیما را نمی بینی؟! هدفش ما هستیم و می خواهد ما را بزند. حاجی گفت: مگر می ترسی؟! گفتم: می زند. او با خونسردی گفت: لا حول و لاقوه الا بالله و راه افتادیم. حاجی با خیال راحت نشسته بود و هواپیما بالای سر ما رسید و شروع به تیراندازی کرد و چند تیر به عقب وانت ما خورد وآن را سوراخ کرد. نگاهی به چهره حاجی انداختم دیدم اصلا تغییری در آن نیست.
اگر کسی به حقیقت خود را به خدا بسپارد، این دیگر از آن خداست و خدا هر گونه خواست درباره او عمل می کند. این از مقامات بسیار والای الهی است. خوشا به حال رزمندگانی که چنین اند.
سردار خیبر/مهدی فراهانی
رحیم قمیشی رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس با اشاره به حال و هوای این روزهای جامعه در مقابله با بیماری کرونا و تشابه آن با روزهای اسارت نوشت: «میپرسد وقتی اسیر بودی چهکار میکردی که آنجا حوصلهات سر نرود؟ میگوید واقعا ناامید نمیشدی؟ اصلا میخندیدید؟! میگویم معلوم است عزیزم، ما آنجا هم زندگی شیرینی برای خودمان تعریف کرده بودیم، و از هر لحظهاش لذت میبردیم. نمیتواند قبول کند. میگوید میدانم نمیخواهی بگویی که خیلی هم سخت بوده. قسم میخورم اینطور نیست. ول کن نیست!
حوصلهاش سر رفته، از همین سه هفته خانهنشینی کرونا خیلی خسته شده. دلش گرفته، لحظه شماری میکند بشود کمی پرسه بزند توی خیابانها، دوستانش را ببیند. کافهای برود، مسافرتی برود. قول میدهم برایش از آن روزها بگویم و قول میگیرم باورش کند.
میدانی عزیزم، ما زنده ماندن برایمان یک هدف بود آنجا، خجالت نمیکشیدیم بگوییم «میخواهیم زنده بمانیم»، همینکه یک روز میگذشت و زنده بودیم، همان اردوگاه، در همان غربت و تنهایی، جشنی داشتیم، آواز میخواندیم، میدانستیم بعد از هر سختی حتما یک گشایشی هست، هر چقدر سختی بیشتر، راحتیاش هم بیشتر. میدانستیم انتهای هر دالان دراز تاریک، منظرهای دلنواز منتظر ماست. برکه آبی با پرندههایی عاشق. آسمانی آبی و قشنگ و درختانی جوانهزده و پر از غنچههای گل.
میدانی، آنجا تنهایی که مینشستیم، میشمردیم کارهای نکردهمان را، میشمردیم جاهای نرفتهمان را، و قول میدادیم به خودمان، بابت کارهایی که با رهاییمان باید میکردیم. باید میرفتیم کلاس آموزش موسیقی، باید میرفتیم جهانگردی، میرفتیم یادگیری آشپزی، کیکپزی، میرفتیم کوهنوردی. میرفتیم کویر و شب آنجا آتش روشن میکردیم دور هم، میدانستیم چقدر به ما حتما خوش میگذرد. ما همه آن جاهای زیبا را، قبلتر یادمان رفته بود.
میدانی، زیارت بعد از آن وقتهایی که نمیشود رفت، چه مزهای میدهد، میدانی دیدن دوباره دوستان قدیمی، چه لذتی دارد؟ میدانی پیدا کردن گمشدههایت، اصلا «پیدا کردن خودت»، چقدر هیجان انگیز است!
اگر اسارت و زندان نبود، من هیچکدام را نداشتم. اصلا حقیقتاش را بگویم؟ خدا وقتی میخواهد عمر دوبارهای به آدمها بدهد، همینجوری میکند. یک وقت از او دلگیر نشوی. تقصیر خودمان است که خیلی فراموشکاریم.
مجبور میشود وسط طوفان، ببردمان لبه قایق، خوب تکانمان بدهد، دلمان را حسابی بریزد؛ و برمان گرداند. میخواهد بیدارمان کند، چشمهایمان را باز کند، ما هم آن روزها محکم میچسبیدیم به آغوشاش، غرق بوسهاش میکردیم، با خدا میخندیدیم که این همه فکرمان هست.
میگویم حالا تو هم قبول کن این یک دوره است. برای پیدا کردن خود گمشدهات، تا از تکرار بیایی بیرون، خدا میخواهد یادت بیاورد «تو آزاد بودی» و ندانستی، تو انسانی بزرگ بودی و ندانستی، تو محبوب بودی و ندانستی، تو زندگی داشتی، دوستت داشتند، دلتنگت میشدند، منتظرت مینشستند، خیلیها آرزوی دیدنت را داشتند، و تو ندانستی.
میدانی عزیزم، اصلا خدا که دوستت داشته باشد سربهسرت میگذارد. ناگهان نقشه زندگیات را عوض میکند، چشمهایت را به زور باز میکند، ناگهان عاشقت میکند. این دلتنگیها، این خستگیها، این بیحوصلگیها، همهاش نشانههای همان عشق است.»
با کتاب در حسرت یک آغوش می شود طعم متفاوتی از خانهنشینی و پرستاری را برای خود بسازید.
نویسنده این کتاب در یادداشتی نوشت:
این روزها بیشتر از همیشه یاد سید محمد موسوی و زهرا رحیمی میافتم…
یک ماه است که به حکم ویروس نخواندهای خانهنشین شدهام…
اما…
سید محمد ۳۴سال و ۷ ماه و ۸ روز به حکم تیر ناخواندهای که در نخاع گردنش جاخوش کرده بود خانهنشین بود…
وقتی از این قرنطینه شکوه میکنم، به تن سالمم نظر میکنم و خجالت میکشم از سید محمد که در این ۳۴سال فقط سر و دستهایش، تکان میخورد…
و همسرش زهرا رحیمی که به اندازه همین سالها در خانه ماند، از آزادیهایش صرفنظر کرد تا از همسرش پرستاری کند.
کتاب در حسرت یک آغوش عاشقانهای از این زوج است که با مطالعه آن میتوانید طعم متفاوتی از خانهنشینی و پرستاری را برای خود بسازید.
نام کتاب: در حسرت یک آغوش
نویسنده: سعیده زراعتکار
انتشارات: ستارهها
تعداد صفحات: ١٨٣ صفحه
27 سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش، او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد.
گفت: « به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!»
خواهرش با گریه تعریف می کرد: « فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند.
صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: «خواهر این ها همه برای تشییع پیکر من آمده اند و به اذن خدا همه ی آنها را شفاعت خواهم کرد. بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و شهدا نداشت، گفت: « حتی او را هم شفاعت خواهم کرد..
از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهج البلاغه تهران شهید
گمنام تشییع و تدفین کرده اند.
بعدها با پیگیری خانواده ی شهید و آزمایشات dna هویت این شهید اثبات شد.
شهید حمید رضا ملا حسنی
شهید_علی_صیاد_شیرازی
هنوز هلی کوپتر برای برگشت بلند نشده بود که درگیری سنگینی آغاز شد.20 دقیقه طول کشید تا نیروها آرایش بگیرند و عملیات پاک سازی منطقه را آغاز کنند.
ناآشنایی با محل و کم بودن مهمات باعث شد تا بخشی از نیروها عقب نشینی کنند.
هلی کوپتر آمد و بچه ها را برد، سروان علی صیاد شیرازی و نیروهایش جاماندند.علی که متوجه نگاه های نگران و ناامید همراهان شد، شروع کرد دوره های نظامی مختلفی را که دیده بود برای آنان شرح دادن تا بدین وسیله اعتمادشان را جلب کند و تابع دستوراتش باشند.
علی به امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- متوسل شد و دعای فرج خواند.
خودش می گفت:” همین که دعا را خواندم، بلافاصله طرح عملیات به ذهنم خطور کرد و تمام تاکتیک هایی را که به صورت تئوری خوانده و هیچ وقت عملا استفاده نکرده بودم به ذهنم رسید؛ آن هم تاکتیک عبور از منطقه خطر و شرایطی که احساس می کردیم در محاصره ایم".