? من یک مادرم که فرزندم با #کرونای_فرهنگی در حال جان دادن است!
? مادری که دغدغه تربیت صحیح فرزندش برای رسیدن به سعادت را دارد، اما در این کشور دربرآورده ساختن نیازهای اولیه فرزندی که دچار آماج ویروسهای کشنده کرونای فرهنگیست درمانده ام، صدای نفس نفس زدنهای پر از عفونت فرزندم دارد مرامیکشد وهیچ متخصصی به فریادم نمیرسد.
? مسئولین فرهنگ ساز!
آیابرای من هم به اندازه #سلبریتیهای_سگباز حق شهروندی قائلید؟! من چطور فرزندم نایرادراجتماعی اجتماع پذیر کنم که نمودهای غریزه جنسی از درو دیوارو رسانه اش میبارد؟!
شایدشما کامل قورباغه پزشده باشید که دیگر دردتان نمیآید اما من مادر، مدام دلشوره دارم از دیدن سریالهایی که ذره رعایت حیا نمیکنند، از کابوس کثیفی که به نام عشق به خورد فرزندم میدهند
از فضای مجازی افسارگسیخته ای که با یک اشاره انگشت ذهن کودکم را به لجن میکشد!
? من حتی میترسم از محیط مدرسه ای که معلم در آن از روابطش به بچه ها میگوید واز دوستانی که هنوز به نوجوانی نرسیده نابابند! من میترسم با فرزندم به رستوران بروم
میترسم بچه ام را به پارک ببرم
من از سوار مترو و تاکسی و اتوبوس شدن میترسم!
? میفهمید یک مادر چقدر باید توان صرف کند تا حواس فرزندش را از صحنه های جنسی باز و بوسه ها و به آغوش کشیدنهای شهوت انگیز در این مکانها پرت کند؟!
? باکدام دستکش و ماسک مانع ورود این عوامل بیماری زا به فکر فرزندم شوم؟! میفهمید چقدر برای یک مادر دردآور و دلهره آور است که نمیداند چگونه پاسخ پرسش کودکش را بدهد که با چشمان کنجکاو و متعجب به انسان نماهای رنگ شده با لباسهای چسبان پاره خیره شده و میپرسد :«مامان چراشلوار این پارست؟! »
? نمیدانم شاید شما با اسکورت جابجا میشوید وشیشه های ماشینهای ضدگلوله تان انقدر دودیست که دودآتش این فجایع را درشهر نمیبینید وگلوله های کشنده فرهنگ به شما و فرزندانتان اصابت نمیکند.
? پس میگویم که بدانید من فرزندم رابه کتابخانه وفرهنگسرا هم نمی توانم ببرم! جناب مسئول فرهنگی کاش از پزشکانمان بیاموزی وظیفه شناسی را
باید پاسخم را بدهید چون دارید از قبال این مسئولیت ارتزاق میکنید.
? من چگونه فرزندم را در چنین محیطی که شما با بی مبالاتی برایمان ساختید اجتماعی بار بیاورم؟
من کجا فرزندم رابرای تفریح سالم ببرم که بتواند با فکرآزاد ازهجمه های جنسی بازی کند؟
? متخصصین ودست اندرکاران فرهنگ!
آیا اصولا به مراحل رشد یک کودک ونیازهایش آگاهید؟!
ثابت کردید اسلام راقبول ندارید جز به تظاهر برای کسب منفعت، پس ازعلم حرف میزنم.
? آیا قبول دارید که اگر غلیان شهوات پیش از موعد اتفاق بیفتند راه پیشرفت فکری و علمی برای کودکان بسته میشود؟اصلا بگذریم به شعار #آزادی که زیادی معتقدید. آیامن مادر هم حق دارم که فرزندم را آزادانه درمحیطی امن تربیت کنم یا آزادی در این کشور فقط مختص سگبازها و سلبریتیهاو فاحشه هاست؟!
?گاهی فکر میکنم کاش میشد یک جزیره رابه ما مادران وفرزندانمان اختصاص میدادید بدون سیاستهای کشنده کرونا آورتان بدون هنرپیشه های تن زده وغرب زده ای که ازغرب هم هیچ نمیدانندو درخواب عامدانه شما افسار فرهنگ را به طور کامل در دست گرفتندو رسانه ملی این موجودات نادان راالگوی فرزندان خانواده هایی کرده که نخواستند برای پرکردن اوقات فراغت به ماهواره پناه ببرندو درنهایت خروجی هیچ تفاوتی نداشته زیرا که گویی در آن جعبه هیچ مغز متفکر خلاقی وجودندارد که غیر ازکپی کاری ناشیانه از همان برنامه های ابلهانه وسخیف ماهواره چیزی درخور ایران و ایرانی تولید کند!
? انگار عامدانه برنامه ریخته اید که تبلیغاتتان با برنامه های اجتماعی سلبریتی محورتان،همسو باسریالها وفیلمهاتان ازفرزندانمان جسمهای مصرف گرای بدون فکر بسازد، موجوداتی دست ساز که تفکرو منطقی غیر از ماده زدگی و تن نمایی نداشته باشند بدون هیچ حس انسانی و شاید اعتراض و احتراز
و برای اینکه کار از محکم کاری عیب نکند این برنامه را با چفتی سالانه به نام جشنواره ی فجر انقلاب با حضور یاجوج معجوج وار این مترسکهای انسان نمای رنگ رنگ محکم میکنید تا اساس فرهنگ ایرانیمان را از بنیان بخشکانید
و برای خفه کردنمان قطره چکانی گاهی چیزی مفید ارائه میدهید .
? بدانید فهمیدیم؛اگر نبود این دو راه که شما باز کردید،سلبریتیها اینگونه توهم پرچمداری همه چیز برشان نمیداشت
فرهنگ مداران این مرزو بوم! ما مادران نمیدانیم شکایت به کجا بریم؟ به معاونت زنان ریاست جمهوری که تنها دغدغه ای که ندارد اصالت زن و خانواده است؟! یا به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی که با صدور مجوزهایش بر فیلمها و کتابهای آنچنانی، ثابت کرده تنها رسالتش حمایت از تثبیت وگسترش فحشاست؟!
از زندان هارون تا زندان غیبت،
فاصلهای جز جهل و ضعف شیعه نسبت
به امام زمانشان نیست!!
مهدی جان
اکنون در آستانه سالی نو، شیعیانتان به زندان گرفتاری و بیماری اسیر هستند،
چشم امیدی جز کرم خاندان شما نداشته و نداریم و دلمان روشن است
به سالی که با یاد باب الحوائج آغاز میشود.
▪️ای ظهورت حاجت باب الحوائج جلوه کن
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
کتاب «سالار تکریت» نوشته مصطفی زمانیفر، مجموعهای از خاطرات ۳۰ ماه اسارت جوان ۱۸ ساله یزدی به نام سیدحسین سالاری در اردوگاه ۱۱ تکریت رژیم بعث عراق است که به تازگی برای دومین بار منتشر شده است.
این سرباز ارتش که در واحد مهندسی رزمی لشکر ۸۱ باختران مشغول خدمت بود در آخرین روز سال ۱۳۶۶ در عملیاتی در منطقه غرب کشور از ناحیه پای راست مجروح شد و پس از چهار شبانه روز در حالی که رمقی در بدن نداشت به اسارت نیروهای عراقی درآمد.
وی به مدت دو سال و نیم در یکی از مخوفترین و سیاهترین نقطههای عراقِ دوران صدام یعنی استخبارات زندانی بود و کسی از او خبر نداشت حتی اسرای اردوگاه هم به خاطر جراحت شدید پایش، امیدی به زنده ماندنش نداشتند، اما این جوان با تحمل درد و رنج فراوان و با وجود شکنجههای شدید توانست تمام ناملایمات دوران دشوار اسارت را پشت سر بگذارد و به وطن بازگردد.
سالاری در خاطرات خود اطلاعاتی درباره اردوگاههای دشمن بعثی و وضعیت اسرای ایرانی در زمان جنگ میدهد و به بیان حوادث و پیامدهای ناگوار جنگ و همچنین دردها و مرارتهای سالهای اسارت خود و دیگر همرزمانش میپردازد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
« چشم که باز کردم آن اسیر مجروح دیگر کنارم نبود. دیدم یک کیسه خون به من وصل کرده و روی آن نوشتهاند: «اسیر ایرانی، سیّدحسین سالاری.» به نگهبان عراقی نگاه کردم. حدوداً هجده، نوزده ساله و همسنّ خودم بود. با حالت ترّحم به من نگاه میکرد. در این لحظات تشنگی فشار زیادی می آورد. با توجّه به نوع نگاه سرباز و حالتش به خود جرأت دادم و خطاب به او با زبان عربی دست و پا شکسته گفتم: «مای بارِد.» بلند شد و رفت. وقتی آمد، یک پارچ آب آورد. خیلی گرم بود. یک جرعه خوردم و دوباره گفتم: «مای بارِد.» چیزی نگفت و دوباره رفت. اینبار مقداری آبِ سرد آورد. از ذهنم گذشت که ایکاش میشد اسلحهاش را بگیرم و از اینجا فرار کنم، ولی وقتی به پایم نگاه کردم، دیدم فعلاً بهترین جا برای من، روی همین تخت است.
چند ساعتی بههمینمنوال و بدون هیچ اتّفاقی گذشت. فرصتی شد تا بعد از چند روز، چشم برهم بگذارم و بخوابم. با صدای سربازِ نگهبان بیدار شدم. یک نفر با لباس پرستاری آمد و تخت مرا داخل یک اتاق برد. دو، سه نفر با لباس پرستاری و چندنفر با لباس نظامی ایستاده بودند. یکی از آنها، تیغ جرّاحی در دست گرفت و گذاشت زیر گلوی من. جملاتی را به عربی گفت که من نفهمیدم و قاهقاه خندید. خیلی ترسیده بودم. تلاش کردم که خود را مسلّط و عادی جلوه دهم. گفتم: «بُکش! بکش تا راحت بشوم.» نگاهی به بقیّه کرد. آنها هم نیش خندهشان باز شد. با این کار داشتند تفریح میکردند. تیغ را از گلویم برداشت و با آن شلوارم را از بالای محلّ تیرخوردن تا پایین جِر داد. شروع کرد به شستشو دادن زخم. درد تا مُخم پیچید، ولی زیاد داد و فریاد نکردم تا دشمن از زجر من شاد نشود. بعد از شستشو یک آتل آوردند و به اصطلاح پایم را تختهبند و محلّ شکستگی را ثابت کردند. دورش را بانداژ و پانسمان کردند و دوباره مرا به همان سالن برگرداندند.
دو، سه روز در همین وضعیّت به سر بردم. نه سِرُم وصل کرده بودند، نه به من غذا میدادند و نه رسیدگی میشد. تنها مقداری آب داده بودند و یک کیسة خون که غذای بدنم را تأمین میکرد. شاید زندهماندنم به یک معجزه شبیه بود. از آن سرباز مجروحِ اهل مشهد دیگر خبری نداشتم، چون او را برده بودند.»
نامش فاطمه و کنیه اش ام البنین (مادر پسران) است. پدرش حِزام، و مادرش ثمامه یا لیلاست. همسرش علی بن ابی طالب علیه السلام و فرزندانش عباس علیه السلام ، عبداللّه، جعفر و عثمان هستند که هر چهار نفرْ در سرزمین کربلا و در رکاب امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند.متن و جملات غم انگیز در وصف حضرت ام البنین (س)
ثمره زندگی مشترک ام البنین علیها السلام با حضرت علی علیه السلام ، چهار پسر بود که به دلیل داشتن همین پسران، او را ام البنین، یعنی مادر پسران می خواندند.
تاریخ گواهی می دهد که پدران و داییان حضرت ام البنین از دلیران عربِ پیش از اسلام بوده و از آنها به هنگام نبرد، دلیرْمردی های فراوانی نقل شده است که در عین شجاعتْ بزرگ و پیشوای قوم خود نیز بوده اند، آن چنان که حاکمان زمانْ در برابرشان سرتسلیم فرود می آورند.پیامهای وفات حضرت ام البنین (س) مادر حضرت ابوالفضل
ای مادر چهار کشته عاشورا
ای مرثیه خوان ماتم تاسوعا
هر جا که توا زینب کبری می دید
می گفت که ای وای نیامد سقا
منبع /سایت دلگرم
۲ سال پیش / خواندن ۲ دقیقه
داستانی بسیار جالب از عاقبت توکل به خدا
?نامه واقعی به خدا ?
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان “نامه ای به خدا” نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید : “و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها” «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید : “ان الله لا یخلف المیعاد”
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد ز نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گویند،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
“نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست”
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
منبع:مصطفی زارع بیدگی/دانشجویی دارو ساز