قرآن زندگي انسان فرزند آدم، بر زمين را به سه دوره تقسيم كرده است:
1. دوران پرستاري و حضانت
2. دوران وحدت
3. دوران پراكندگي و اختلاف
دوره اول زندگي انسان همان دوره اي است كه آدم [عليه السلام] بر زمين هبوط كرد و خداوند حضانت و پرستاري آدم و حوا را به عهده گرفت. اين دوران تا زمان رحلت حضرت آدم ادامه داشته است.
پس از رحلت آدم عليه السلام دوران دوم زندگي بشر كه دوران وحدت نوعي بشر است، آغاز مي شود. صريح آيات قرآني اشاره به وجود همين دوران كرده كه در آن مردم امت واحده اي بوده اند و اختلافي در آنان نبوده است، سپس اختلاف كرده اند و انبياء براي رفع اين اختلاف مبعوث شده اند.
در آيه 213 سوره بقره چنين آمده است:
«كاَنَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّنَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَينَْ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُواْ فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْيَا بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُواْ لِمَا اخْتَلَفُواْ فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِى مَن يَشَاءُ إِلىَ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيم» مردم (در آغاز) يك دسته بودند (و تضادى در ميان آنها وجود نداشت. در اينحال) خداوند، پيامبران را برانگيخت تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى، كه به سوى حق دعوت مى كرد، با آنها نازل نمود تا در ميان مردم، در آنچه اختلاف داشتند، داورى كند. تنها (گروهى از) كسانى كه كتاب را دريافت داشته بودند، و نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، به خاطر انحراف از حق و ستمگرى، در آن اختلاف كردند. خداوند، آنهايى را كه ايمان آورده بودند، به حقيقت آنچه مورد اختلاف بود، به فرمان خودش، رهبرى نمود. و خدا هر كس را بخواهد، به راه راست هدايت مى كند.
در آيه ديگر نيز به همين موضوع اشاره شده است:
«وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا»مردم در آغاز به جز يك امت نبودند، ولى بعدا اختلاف كردند.
از امام محمد باقر عليه السلام نيز روايت شده است:«كان الناس قبل امة واحدة علي فطرة الله لا مهتدين و لا ضالين فبعث الله النبيين»مردم قبل از نوح همه يك امت بوده، و هدايتشان همان هدايت فطرى بود، و از نظر ديندارى و بى دينى و اهتدا و ضلالت دو قسم نبودند، تا آنكه خدا انبيا را مبعوث كرد.
بر اساس اين آيات و روايت فاصله بين اتمام دوره پرستاري انسان (حدودا تا رحلت حضرت آدم عليه السلام) تا زمان حضرت نوح را دوران وحدت اوليه بشر ناميده و آنرا دوران گذار انسان ها به دوران تشريع و حاكميت دين يعني دوران سوم مي دانيم.
در اين دوره انسانها، عليرغم آغاز حيات انسان با تعليم و تعلم،از علم محروم بوده و جز در اساسي ترين نيازها اطلاعات محدودي داشته اند. بنابراين انسان ها در اين دوره با يكديگر هيچ اختلافي نداشتند و امت واحده بودند. و طبق روايت امام باقر عليه السلام « لا مهتدين و لا ضالين» بوده اند. يعني شريعتي نداشتند كه به نسبت آن هدايت يا گمراه شوند. بلكه مطابق فطرت خداپرست زندگي مي كردند. در اين دوره به دليل كثرت منابع و قلت انسانها، مشكلي از جهت دسترسي به منابع وجود نداشته و مايه وحدت انسانها نوعيت آنها بوده، نه چيز ديگر،تا سرانجام بر اثر افزايش افراد و گسترش طيف اختلاف احوال و آراء انسانها، اختلاف در معاش رخ داد. اين اختلاف آغاز دوره سوم حيات بشر است.
اين اختلاف از زماني آغاز شد كه انسان براي رفع نيازهايش و براساس فطرتش، به تشكيل اجتماع پرداخت. آنگاه همان فطرت او را وادار كرد تا براي اختصاص دادن منافع به خود با يكديگر اختلاف كنند. از طرفي انسان با تشكيل اجتماع دريافت كه همانگونه كه او به خدمات ساير انسان ها نيازمند است ديگران نيز به خدمات او نياز دارند. در نتيجه حق و حقوق مطرح گرديد و نياز به عدالت اجتماعي احساس شد. هم چنين انسان ها گرچه از جهاتي با هم وحدت دارند، اما از جهاتي مانند احساسات، ادراكات و نيازها مختلفند. اختلاف در احساسات و ادراكات باعث مى شود كه هدفها و آرزوها هم مختلف شود، و اختلاف در اهداف باعث اختلاف در افعال مى گردد، و آن نيز باعث اختلال نظام اجتماع مى شود.
بنابراين اختلافاتي كه لازمه جامعه بشري است و راه گريزي از آن نيست، ميان انسان ها پديد آمد. و پيدايش همين اختلافات بود كه بشر را ناگزير از تشريع قوانين كرد. و به همين جهت خداى سبحان كه به نيازهاي بشر آگاه است شرايع و قوانينى براى آنان تاسيس كرد، و اساس آن شرايع را توحيد قرار داد، كه در نتيجه هم عقايد بشر را اصلاح مى كند، و هم اخلاق آنان، و هم رفتارشان را، و به عبارتى ديگر اساس قوانين خود را اين قرار داد كه نخست به بشر بفهماند حقيقت امر او چيست؟از كجا آمده؟ و به كجا مى رود؟ و اگر مى رود بايد در اين منزلگاه موقت چه روشى اتخاذ كند؟ كه براى فردايش سودمند باشد؟
بنابراين دوران وحدت نوعي انسان دوران بين رحلت آدم تا بعثت نوح عليهم السلام است و پايان دوران وحدت كه در آن اختلافات جامعه بشري آغاز مي شود با آغاز نبوت نوح(ع)مقارن بوده است و در نتيجه كتاب او اولين كتاب آسماني است كه متضمن شريعت بوده است.
منبع:
. تفسير نمونه، ج2، ص: 95
قَالَ علی( علیه السلام ) : الدَّهْرُ یُخْلِقُ الْأَبْدَانَ وَ یُجَدِّدُ الْآمَالَ وَ یُقَرِّبُ الْمَنِیَّةَ وَ یُبَاعِدُ الْأُمْنِیَّةَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ نَصِبَ وَ مَنْ فَاتَهُ تَعِبَ.
امیرالمومنین امام علی علیه السلام:
دنیا بدن ها را فرسوده، و آرزوها را تازه می کند، مرگ را نزدیک و خواسته ها را دور و دراز می سازد، کسی که به آن دست یافت خسته می شود، و آن که به دنیا نرسید رنج می برد.
منبع:
نهج البلاغه حکمت 72
در عهد رسالت سيدالمرسلين(صلى الله عليه وآله) چون اين آيه فرود آمد كه:«اِنْ اَحْسَنْتُمْ اَحْسَنْتُم لاَِنْفُسِكُمْ وَ اِنْ اَسَأْتُم فَلَها.»«اگر كار نيك به جاى آوريد براى خود انجام دادهايد و اگر كار بد انجام بدهيد به خود باز مىگردد.»يكى از ياران رسول خدا نظر به جمال اين معنى انداخت و شب و روز اين آيه را مىخواند.يكى از جهودان را بروى حسد آمد و آتش حسد در نهاد او افروخته گشت و گفت: باش تا من اين كار را بر خلق ظاهر كنم.پس قدرى حَلوا بساخت و زهر در آن تعبيه كرد و بدان مرد داد تا آن را بخورد.مرد آن را بستد و به صحرا برون آمد.دو جوان را ديد كه از سفر مىآمدند و اثر سفر در ايشان ظاهر گشته، آن صحابى ايشان را گفت: نان و حلوا رغبت داريد؟ گفتند: بلى.مرد نان و حلوا پيش ايشان بنهاد.در حال بخوردند و بيفتادند و بمردند.آن خبر به مدينه افتاد، او را بگرفتند و پيش سيدالمرسلين(صلى الله عليه وآله)آوردند.رسولخدا(صلى الله عليه وآله) از وى پرسيد: آن نان و حلوا را از كجا آوردى؟ گفت: فلان زن جهود داده است.آن زن را بطلبيدند، چون بيامد، آن دو جوان را بديد و هر دو پسران او بودند كه به سفر رفته بودند.زن جهود در دست و پاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) افتاد و گفت: صدق اين مقامت مرا معلوم شد كه من اگر چه بد كردم با خود كردم، و آن به من بازگشت و تحقيق معنى اين آيه بدانستم.
منبع:
حکایت های قران
گويند در زمان دانيال نبى يك روز مردى پيش او آمد و گفت : اى دانيال امان از دست شيطان ، دانيال پرسيد: مگر شيطان چه كرده ؟ مرد گفت : هيچى ، از يك طرف شما انبياء و اولياء به ما درس دين و اخلاق مى دهيد و از طرف ديگر شيطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنيم و از بديها دورى نماييم . دانيال پرسيد: چطور نمى گذارد؟ آيا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنيد. مرد گفت : نه ، اين طور كه نه ، ولى دايم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فريب مى دهد و نمى گذارد ديندار و درست كردار باشيم .
دانيال گفت : بايد توضيح بدهى كه شيطان چه مى كند، ببينم ، آيا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شيطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آيا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شيطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آيا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شيطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شيطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آيا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شيطان مى آيد و زوركى از مردم پول زياد مى گيرد و در جيب تو مى ريزد؟ آيا اين كارها را مى كند؟
مرد گفت نه : اين كارها را نمى تواند بكند ولى نمى دانم چطور بگويم كه شيطان در همه كارى دخالت مى كند، يك جورى دخالت مى كند كه تا مى آييم سرمان را بچرخانيم ما را فريب مى دهد، من از دست شيطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شيطان است . دانيال گفت : تعجب مى كنم كه تو اينقدر از دست شيطان شكايت دارى ، پس چرا شيطان هيچ وقت نمى تواند مرا فريب بدهد، من هم مثل توام ، شايد تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شيطان مى گذارى .
مرد گفت : نه من خيلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شيطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانيال گفت : خيلى عجيب است ، كجا زندگى مى كنى ؟ مرد گفت : همين نزديكى ، توى آن محله ، و از دست شيطان مردم هم خيال مى كنند كه من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه كار كنم ، دانيال پرسيد: اسم شما چيست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .
دانيال گفت عجب ، عجب پس اين عم اوغلى تويى .
مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چيزى مى دانيد؟ دانيال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا ديروز شيطان آمد اينجا پيش من و از تو شكايت داشت و گفت : امان از دست اين عم اوغلى .
مرد گفت : شيطان از من شكايت داشت چه شكايتى ؟
دانيال گفت : شيطان مى گفت : من از دست اين عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خيلى مرا اذيت مى كند، عم اوغلى در حق من خيلى ظلم مى كند… آن وقت از من خواهش كرد كه تو را پيدا كنم و قدرى نصيحتت كنم كه دست از سر شيطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسيديد كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ دانيال گفت : همين را پرسيدم كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ شيطان جواب داد كه هيچى ، آخر من شيطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول كه از خدا مهلت گرفتم در اين دنيا بمانم براى كارهايم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است كه تمام بدى ها در اختيار من باشد و تمام خوبيها در اختيار دينداران ، ولى اين عم اوغلى مرتب در كارهاى من دخالت مى كند، پايش را توى كفش من مى كند، و بعد دشنام و ناسزايش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگيرد ولى نمى گيرد، پولش را مى تواند در كار خير خرج كند ولى نمى كند. صد تا كار زشت و بد هم هست كه مى تواند از آن پرهيز كند ولى پرهيز نمى كند و آن وقت گناه همه اينها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حيله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در كارهايش حقه بازى مى كند، مسجد خانه خداست و ميخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض اين كه به مسجد برود دايم جايش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اينها هم ناخنك مى زند. چه بگويم اى دانيال كه اين عم اوغلى مرتب بر سر من كلاه مى گذارد و آن وقت تا كار به جاى باريك مى كشد مى گويد بر شيطان لعنت . وقتى معامله مى كند و مردم را در خريد و فروش فريب مى دهد پولش را در جيبش مى ريزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من كى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل كرده ام . آخر اى دانيال من چه هيزم ترى به اين عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به اين مرد كرده ام كه دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى كنم شما كه هميشه مرا نصيحت مى كنيد اين عم اوغلى را احضار كنيد و بگوييد دست از سر من بردارد و… شيطان اين چيزها را گفت و خيلى شكايت داشت و من هم در صدد بودم كه تو را پيدا كنم و بگوييم پايت را از كفش شيطان در بياورى . خوب ، وقتى تو در كارهاى شيطان دخالت مى كنى او هم حق دارد، در كارهاى تو دخالت كند و روزگارت را سياه كند. اما تو مى گويى كه شيطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه كرده ، در اين صورت تو بايد به وسوسه او گوش ندهى و سعى كنى به گفتار و رفتار نيك پايبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانيال ، و نه تو از شيطان گله دارى و نه او از تو شكايت دارد. وقتى تو خودت بد مى كنى و بر شيطان لعنت مى كنى شيطان هم حق دارد كه از تو شكايت كند. تو بايد آن قدر خوب باشى كه شيطان نتواند تو را لعنت كند. عم اوغلى با شنيدن اين حرفها خيلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصير از خودم بود كه دست به كارهاى شيطان مى زدم ، بايد خودم خوب باشم و گرنه شيطان گناه مرا به گردن نمى گيرد، اى لعنت بر شيطان
منبع:
ابليس نامه ، ص 110.
یکی از بنی اسرائیل به طرز مرموزی کشته شده بود و کسی نمیدانست قاتل کیست. به همین دلیل، میان قبائل بنی اسرائیل درگیری شد، چون هر یک، آن را به طایفه و افراد قبیله دیگر نسبت میداد و خود را تبرئه میکرد.
سرانجام نمایندگان همه گروهها جهت داوری نزد حضرت موسی علیه السلام رفتند و از او خواستند این مشکل را حل کند. موسی علیه السلام نیز از پروردگار کمک خواست. خداوند به موسی وحی کرد به آنان امر کند که گاوی را بکشند و جسد مقتول را به قسمتی از آن گاو بزنند تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند.
بنی اسرائیل، ابتدا موسی را مسخره کردند. بعد وقتی مطمئن شدند موضوع جدی است، شروع کردند به سوالات جزئی پرسیدن درباره خصوصیات و ویژگیهای گاوی که بایست بکشند؛ رنگ پوستش، سنش و . . .
هر پاسخی که موسی از سوی خدا میداد کار پیدا کردن گاو مورد نظر سختتر میشد. اگر همان ابتدا میرفتند و گاوی را میکشتند به هدفشان میرسیدند اما چون مشخصات گاو کاملتر شده بود، پس از جستجوی بسیار ناگزیر شدند مبلغ زیادی بپردازند و گاو مورد نظر را بخرند.
سرانجام گاو را خریدند و سر بریدند و جسد را به بدن گاو زدند. مقتول نیز زنده شد و قاتل خود را معرفی کرد.
منبع:
حکایت های قران