خواهر شهید “سید حسن ولی” یکی از شهدای والامقام شهر آمل بزرگوار میگوید :
سید حسن از دو کبوتر نگهداری می کرد که علاقه بسیاری به آنها داشت ، وقتی او دو دستش
را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، هر وقت شهید قرار بود به جبهه
اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن قرار بود با آن روانه جبهه شود به پرواز
در می آمدند و مجدداً به خانه بر می گشتند !
بعد از خبر شهادت سید حسن ، مادرش اصرار کرده بود دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر
شهید ببرند ، بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید
می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند ، وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند موقع
تحویل پیکر ، مادرش با اشک دو کبوتر را بر روی سینه او قرار داد ، کبوتر سفید به محض دیدن
پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت …
روحش شاد و راهش پررهرو باد.
کتاب «مأموریت پنهان»؛ ۱۲۴ خاطره کوتاه و بلند از مبارزات گسترده شهدای دفاع مقدس در دوران رژیم پهلوی را منتشر کرد.
در کارنامه خیل شهدای دفاع مقدس آنهایی که در دوره تسلط رژیم پهلوی، دوران نوجوانی و جوانی خود را گذرانده بودند، مبارزه با این رژیم مستبد و ضد اسلام، ملاحظه و مشاهده میشود.
کتاب «مأموریت پنهان» شامل ۱۲۴ خاطره کوتاه و بلند از مبارزات گسترده شهدایی چون محمد بروجردی، ناصر کاظمی، عبدالحسین برونسی، محمدابراهیم همت، محمد نظرنژاد، موسی نامجو، عبدالله میثمی، حسین علمالهدی و … را به تصویر میکشد.
در این کتاب میخوانیم: صورتش را که دیدم، جا خوردم. اندازه چند سال پیر شده بود. ساواکیها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ هر چه اصرار کردم برایم بگو چه بلایی سرت در آوردند، فقط گفت چیز خاصی نیست. بعدها تعریف کرد… (خاطرات شهید عبدالحسین برونسی)
این کتاب در ۱۷۶ صفحه، به قیمت ۱۵۰۰۰ تومان توسط مؤسسه فرهنگی هنری قدرولایت به زینت چاپ آراسته و منتشر شده است.
«خاطرات ایران»، با روایت ایران ترابی، از جمله معدود خاطرات منتشر شده کادر درمانی است که پنجه در پنجه مرگ بدون چشمداشت، به یاری هموطنانشان شتافتند.دربخشی از این کتاب امده….
آن زمان برای اولینبار بود که عراق از بمب آتشزا استفاده میکرد. جنازه دو نفر را که با این بمب به شهادت رسیده بودند به سردخانه بیمارستان شوش آوردند. من دوربین داشتم و از بعضی از مجروحین و شهدا که به نظرم خیلی خاص بودند، عکس میگرفتم. آقای شاهین و همکارش، تکنیسینهای بیهوشی پیش من آمدند. گفتند خانم ترابی دو تا جنازه آوردند که بمب آتشزا خوردند. این قدر که از شجاعتت میگویند، اگر جرأت کردی برو از این جنازهها عکس بگیر.
… در ماشین را باز کردم و بالا رفتم، تمام صندلیها را برداشته و مجروحین کف اتوبوس نشسته بودند. هنوز لباس منطقه را به تن داشتند. روی هر کدام یک پتو انداخته بودند که سرما نخورند. تمام تنشان تاول زده بود و صورتهایشان باد کرده بود طوری که چشمشان جایی را نمیدید. هیچکدام از آنها بالای 30 سال سن نداشتند. دست اولین نفر را که گرفتم تا پیادهاش کنم با صدای خفه و گرفتهای که به زحمت شنیده میشد، گفت: دست مرا نگیرید.
گفتم: باشد. من گوشه این پتو را میگیرم. شما هم گوشه پتوهای همدیگر را بگیرید و آهسته پشت سر هم بیایید. …
علاقهمندان برای تهیه نسخه مکتوب، الکترونیک و کتاب صوتی این اثر به پایگاه اطلاعرسانی سوره مهرمراجعه کنند.
منبع:
کتاب «خاطرات ایران»، با روایت ایران ترابی
مرکز اسناد انقلاب اسلامی برگی از ایثارگری پرستاران در دوران دفاع مقدس را منتشر کرد. متن این روایت را در ادامه می خوانید:
روایت جهادگری پرستاران و امدادگران در دوران دفاع مقدس به خوبی به نقش این قشر پرتلاش در برهههای حساس میپردازد. آمنه وهابزاده از جمله بانوان امدادگری است که در خاطرات خود در همین رابطه میگوید: «آن زمان در عملیات والفجر 1 که در منطقه فکه انجام شد امدادگر بودم. چند ساعتی از اذان صبح گذشته بود و من در چادر امدادی پانسمان پای یکی از مجروحان را تعویض میکردم که هواپیماهای بعثی منطقه را بمباران کردند.
پس از بمباران به سرعت از چادر بیرون آمده و به عمق منطقه بمباران شده رفتم تا مجروحین را نجات دهم. بوی سیر «گاز خردل شیمیایی» در همه منطقه پخش شده بود، به سرعت ماسکم را زدم، ولی وقتی به چادر برگشتم دیدم آن جانبازی که داشتم مداوایش میکردم ماسک ندارد. برای همین ماسکم را برداشتم و به صورت آن مجروح زدم.
صورتم و چشمانم خیلی میسوخت و بدنم شروع به خارش کرد و دستانم تاول زد. به طوری که تاولهای روی صورتم آویزان شده بود، آنقدر که بیهوش شدم. از آنجا مرا به بیمارستان صحرایی و پس از آن به بیمارستان اهواز منتقل کردند. یادم هست که آن جانباز در بیمارستان صحرایی فریاد میزد این خواهر جان مرا نجات داد.»
منبع: نقش زنان در دفاع مقدس؛ موسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی
جمعیت زیادی آمده بود و گُلهبهگُله آدم نشسته بود روی زمین؛ همان بیرون و در کنار تریلیها. بعضیها بهخاطر شهیدشان آمده بودند و بعضیها هم برای رضای خدا و برای اینکه شبی در کنار شهدا تا صبح با خدای خودشان راز و نیاز کنند. کسی به کسی نبود. هر کدام از آدمهایی که آمده بودند، توی حال خودشان بودند. من هم بیرون بودم، اما یکمرتبه دیدم حاجآقا پیدایش نیست. گشتم و پیدایش کردم. دیدم به تریلی تکه داده و دارد گریه میکند.
کنار تابوت محمد ایستاده بود. یاد آن روزهایی افتادم که از مدرسه میآمد و وقتی میدید محمد خواب است، قنداقش را باز میکرد و آنقدر به او ور میرفت تا چشمهایش را باز کند و تکان بخورد و مطمئن شود که محمد چیزیاش نیست و دوباره برگردد مدرسه. با اینکه حمید چندین بار ماجرای شهادت محمد را تعریف کرده بود، من خودم هنوز امید به زنده بودنش داشتم. دوست داشتم باور کنم که حمید توی سیاهی سحر و زیر آتش دشمن و شرایط پراضطراب جنگ، درست متوجه نشده که محمد شهید شده یا مجروح، اما تا آن شب نمیدانستم که حاجآقا هم تا این اندازه به زنده بودن محمد امید داشته و کسی که مدام به ما نصیحت میکرد جلوی مردم گریه نکنید، خودش ایستاده و روضة علیاکبر(ع) میخوانَد و اشک میریزد.
به یاد شهید محمدجنیدی در سالروز شهادتش 18 اسفند1362
برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست